.
.
.
_تصمیم گرفتم خودم رو یکمی برنزه کنم...لویی همونطور که به پشت روی زیر اندازش لب ساحل دراز کشیده بود درحالی که روغن رو به شکم تختش میمالید رو به زین گفت...
_یادمه زیاد برنزه شدن رو دوست نداشتی...
زین کلاهش رو بیشتر روی صورتش کشید تا آفتابه سوزان و کور کننده کمتر توی چشماش بزنه...
_خب وقتی دیشب توی بازی از هری پرسیدی از چه پسرایی خوشت میاد و اون گفت پسرایی برنزه از برنزه کردن خوشم اومد...
ته حرفش لبخندی زد و ابروهاش رو بالا انداخت...
_خب لو وقتی هری از لیام پرسید از چه پسرایی خوشت میاد لیام چه جوابی داد؟...
_گفت از پسرای مو مشکی چشم عسلی که مژه های بلند دارن و اسمشون زینه...
زین پوزخند پر افتخاری زد و کمی از لیمونادی که کنار بود نوشید...
_پس با کسی باش که تمامت رو دوست داشته باشه نه کسی که بخاطرش خودت رو تعقیر بدی...
_اونم بخاطر من داره خودش رو تعقیر میده،در ضمن،لیام تو رو میپرسته ولی تو عاشق لیام نیستی شک دارم حتی دوستش داشته باشی...
زین سری حالت تدافعی به خودش گرفت و اخماش رو توی هم کشید...
_روی چه حسابی این حرف رو میزنی؟...
لویی دست زین رو گرفت و با انگشتاش بازی کرد...
_تو وقتی عاشق بشی تعقیر دادن خودت که هیچ حتی واسش جونتم میدی،وقتی عاشق کسی بشی هیچکدوم از بدیاش رو نمیبینی اون میشه بت زندگی تو هر کاری کنی نمیتونی ازش دست بکشی،عشق واقعی اعتماد کردن به معشوقته،اونجا رو نگاه کن...
لویی به جایی که هری با یه پسر دیگه وایستاده بود اشاره کرد...
_میبینی چجوری باهم لاس میزنن، درسته که با دیدن این صحنه کل وجودم آتیش میگیره از حسادت ولی میدونم اون مرد ماله منه عاشقه منه بهم خیانت نمیکنه...
زین سرش رو به چپ و راست تکون داد...
_ولی من کاملا برعکس توم،حتی اگه یه درصد لیام الان جای هری داشت با اون پسره لاس میزد همینجا حلقم رو درمیآورم میکوبیدم تو صورتش...
_گفتم تو عاشقش نیستی...
_من خیلیم...
_هی بیبی...
ادامه حرفش رو خورد وقتی صدای آشنایی رو درست کنار گوشش شنید...
بالاتنش رو سمت لیام چرخوند تا با بوسش ازش استقبال کنه...
_بلاخره ولت کردن تا بتونی با منم وقت بگذورنی...
لیام لباش رو روی هم فشار داد تا به اون کیتن وحشی که سعی میکرد عصبی به نظر برسه ولی بیشتر کیوت شده بود نخنده و خودش رو بدبخت نکنه...
YOU ARE READING
Fifty Shades of ziam
Randomبا قیافه مشکوکی بهش نگاه کرد... برگه رو باز کرد و و با چشمای گرد شده شروع به خوندن محتواش کرد... _ جچوری حامله شدی زین؟مگه امپولات رو نزدی؟... _ لیام اون امپولا همیشه جواب نمیدهد امکانش هست درک کن... چند دقیقه بعد صدای در خبر از بیرون رفتن لیام مید...