Part 18

83 18 44
                                    

بیدار کردن زین برای همه کار سختی بود، چه بسا برای پیرزنی که بعد دو ماه هنوز نتوانسته بود راه بیدار کردن زین رو پیدا کند. ابیگیل میرفت و می‌آمد و زین رو صدا میزد.
دخترک جوانی که در گوشه اشپزخونه مشغول درست کردن صبحانه بود به این فکر کرد که اگر به خودش بود با یک ترفند خنده دار او را بیدار می‌کرد.
اما ابیگیل این اجازه رو بهش نداده و این باعث شده بود در سکوت به پیرزن که دست کم یک ساعت بود سعی داشت زین رو بیدار کند نگاه کرد.
عاقبت دست از پختن تخم مرغ‌ها برداشت و به سمت ابیگیل رفت و گفت:
-  بسپارش به من، قول میدم بد بیدارش نکنم.

ابیگیل خواست مخالفت کند اما خسته شده بود، چشمان صادق دخترک رو می‌شناخت برای همین بی حرف به طرف آشپزخونه می‌رود.
رایلی کنار تخت می‌نشیند و به آرامی به پشت زین می‌زند.

-  هی شازده، ببینم صدای منو داری یا هنوز تو کمایی؟

هیچ حرکتی از جانب زین اتفاق نیفتاد، رایلی لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت:

-  نمی‌خوام دوباره باهات دعوا کنم، فقط مامان یک ساعتی هست که صبحونه‌ات رو درست کرده. اخلاقش نمیدونم تا چه حد دستت اومده ولی تا همه نباشن صبحونه نمی‌خوره. اونوقت از وقت قرصای قلبش میگذره و ممکنه کل روز رو درد بکشه.  قرار نبود اینقدر دراماتیک بیدارت کنم ولی نگران اون پیرزنم. پس بهتره بیدار شی

زین می‌شنید ولی دلش نمی‌خواست بلند شه، صدای اون دختر اسهول تو اون لحظه بدترین چیز براش بود، فقط حرفاشو فهمیده بود ولی اصلا توانایی بلند شدن رو نداشت، با صدای خواب آلودی گفت:

-  برو منم میام.

-  نمی‌تونم برم، پاشو با هم بریم‌.

زین عصبی غرید:

-  گفتم برو میام.

-  منم‌ گفتم نمیتونم، پاشو با هم بریم.

زین کلافه چشماشو باز کرد و با عصبانیت گفت:

-  میترسی تنهایی تا آشپزخونه بری بیبی؟

رایلی دندون قروچه‌ای کرد و گفت:

-  نمیتونم چون اگه می‌رفتم الان دوباره خوابیده بودی و عین وزغ به من زل نمیزدی.

از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت، زین کلافه سر جاش نشست و دستش رو در موهاش فرو کرد.
بعد از شستن صورتش به سمت اشپزخونه رفت و کنار رایلی و ابیگیل صبحانه خورد. بدون هیچ حرفی بعد صبحونه به رایلی در شستن ظرف‌ها کمک  کرد و در این بین ابیگیل پیر مشغدل رسیدگی به درخت‌ها بود.

-  برو به مامان کمک کن، ظرفارو بسپار به من.

-  باشه رایل

زین بی حرف دست‌کش‌هاش رو دراورد و پیشبندش رو تا کرد، داشت می‌رفت که صدای دختر مانع رفتنش شد.

-  زین.

سوالی به سمتش برگشت و گفت:

- بله؟

-  شارلوت صدام کن.

-  مامان فهت می‌گفت...

-  اون زن سنی ازش گذشته، به این اسم عادت کرده، من با شارلوت راحت ترم. شارلوت صدام کن.

-  باشه

-  زین

-  دیگه چیه؟

-  نمیخوای حرف دیگه‌ای رو بهت بزنم؟

-  هه... نکنه می‌خوای به جای زین بهم بگی گرگ؟

دختر خجالت کشید، اعصابش از بابت اتفاقات دیشب خورد بود و حالا می‌فهمید زین به هیچ وجه چیزی رو فراموش نمی‌کند.

-  نه شازده‌، فقط خواستم بگم متاسفم، حالا برو.

مشغول شستن ظرف‌ها شد، بدون اینکه بفهمد زین نرفته و با تعجب نگاهش می‌کند، بدون اینکه بداند اون رو بخشیده یا نه؟

- هی ریلی، گفتی اسم دیگه‌ات شارلوت بود؟

شارلوت با تعجب برگشت و گفت:

-  ببینم تو منو چی صدا کردی؟

زین خندید و گفت:

- ریلیشر

😁😁😁
زود قضاوت نکنیم رایلی خیلی گوگوله

This Town Z.M L.S N.HWhere stories live. Discover now