زین انگار که تازه متوجه حضور شارلوت شد فورا به عقب برگشت و بهش نگاه کرد.
- نمیخواد چیزی رو از من پنهون کنی. اولین باری نیست که میبینم به چهرهی این آدم خیره میشی.
زین آهی کشید و نگاه حسرت بار دیگهای به لیام انداخت، شارلوت اما از اونجایی که نگران غروب افتاب و تاریک شدن هوا بود با وجود حال بد زین تصمیم گرفت فعلا اوت رو از عالم خیال در بیاورد.
- هی زیزی میدونم الان تو چه حالی هستی ولی ما وقت زیادی نداریم. خودت بهتر میدونی که چقدر اینجا آفتاب زود غروب میکنه و زمان زیادی نداریم.
تکه چوب رو از زین میگیرد و ادامه میدهد:
- این عکس فعلا پیش من امانت تا تایم ناهار، اونموقع وقتی غذاتو خوردی به جای خوابیدن میذارم بهش نگاه کنی و هرچقدر میخوای عر بزنی. باشه؟
زین نگاهی به رایلی انداخت و فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد، دخترک خوش حال از اینکه تونسته بود زین رو قانع کند عکس کنده کاری شده لیام رو در بین وسایلش جوری میگذارد که نه آسیب ببیند و نه قابل دیدن باشد. از ساعت ۱۰ تا ۱ بعد از ظهر مشغول میوه چیدن بودند، کیسه هاشون تقریبا پر شده بود و خسته از کار کنار رودخونهی جنگل، یعنی پاتوق همیشگیشون رفتند تا ناهار بخورند.
- اولین مشتری هر روزم تو کافه خانوم رابینسون پیره، اون زن عاشق شکلات و شیرینیه، باید ببینیش که چقدر بامزه دونات شکلاتی میخوره. هر روز صبح میاد و صبحونه اش رو با من میخوره.
- هر روز دونات شکلاتی؟!
- بله دونات شکلاتی به همراه هات چاکلت مخصوص. ولی یه چیزی هست که عادلانه نیست. اون زن عاشق شکلاته ولی مرض قندی داره! البته همش بخاطر خوردن شکلات زیاده ولی چرا یه نفر تا این حد باید عاشق شکلات باشه که بخواد مریض شه؟ فکرشو بکن چیزی که عاشقش باشی مریضت کنه.
زین لبخند محوی زد و سرش رو به زیر انداخت، با خودش گفت ”عشق مریض نمیکنه، میکشه”
- ولی من یه کار خوب براش کردم.
- چه کاری؟!
- هر روز صبح براش دونات و هات چاکلت مخصوص درست میکنم. خب بذار از اولش بگم، راستش فکر کردن به اون پیرزن شیرین زبون باعث شد فکر کنم که عادلانه نیست که دکترا از چیزی که عاشقشه منعش کنن. پس یه فکر دیگه ای کردم، تونستم با کمترین قند ممکن جوری که ضرر زیادی براش نداشته باشه دونات شکلاتی براش درست کنم.
- رسما معجزه کردی دختر!
- نه معجزه که نه! خب من یه چیزی که ازش پنهون کردم اینه که اون نمیدونه که این دوناتا مخصوص خودش درست میشن. برای همین هنوزم دوسشون داره با اینکه من شکلات زیادی نمیزنم.
YOU ARE READING
This Town Z.M L.S N.H
Fanfiction_ تو این شهر دخترها و پسرهای زیادی هستن، کسایی که فقط کافیه یک نگاه بهشون بندازی تا برات بمیرن، فقط کافیه که چیزی بخوای تا برات فراهم کنن و میون این همه آدم... تو منه مریض رو انتخاب کردی. _ تو تموم این شهر بین این همه آدم کافیه فقط یه نفر نگاه چپ به...