پــارتــ_1

1K 97 67
                                    

پارت_1

"جیمین"

_ روز اول مدرسه بود و منه 7 ساله واقعا نمیدونستم که اونجا چجور جاییه و محیطش چه شکلیه تنها چیزی که میدونستم این بود که خیلی هیجان زده بودم و از نگرانی قطره های عرق روی پیشونیم نشسته بودن . یه نگاه به اطرافم انداختم ، بعضی از بچه ها خیلی خوشحال و شنگول بودن و بعضیاشونم با گریه از ماماناشون جدا میشدن و مامان من مثله همیشه تو مهم ترین روز زندگیم مشغول کار بود . همونطور که سرمو می چرخوندم نگاهم روی صورت جنی ثابت موند و لبخندی روی لبم نشست چون بودن اون همیشه باعث می شد آروم باشم و کنارش خوشحال بودم .

_جنی‌ میشه دستمو بگیری؟؟

+ آره حتما. تو ام مثله من استرس داری نه؟

_فقط یکم

+ به من دروغ نگو جیمینا دستات یخ زدن.

خواستم چیزی بگم که مامان جنی با ذوق گفت:

• اومو چه کیوت شدین تو این لباسا الان ازتون عکس میگیرم. خب بگین "سیییییییییب"

+"سییییییییییب"

+"سییییییییییب"

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

(عکس جنمین)

بعد از مراسم شروع سال تحصیلی با دو رفتم سمت یکی از میز و صندلی های جلو و یه جا هم برای جنی گرفتم تا پیش هم بشینیم. جنی با دیدن میز و صندلیه خالی اومد و پیشم نشست، به هم  نگاه کردیم و با ورود معلم همگی از جامون بلند شدیم اولین کلاسمون ریاضی بود و من خیلی ازش خوشم نیومد اما سعی میکردم که به حرفای خانوم معلم گوش کنم چون اگه خودم یاد نمی گرفتم دیگه هیچ کس نبود که برام توضیح بده... با شنیدن صدای زنگ تفریح خوراکیامو از تو کیفم که بیشتر شبیه گونی بود برداشتم و همراه جنی وارد حیاط شدم . جنی مدام سعی میکرد با دیگران ارتباط بگیره اما همه ی اونا یه نگاه به منو جنی مینداختن و ازمون فاصله میگرفتن و منو جنی دلیلشو خیلی خوب می دونستیم که بخاطر کفشای کهنه و خوراکیای ارزون و کیفای دستِ دوممونه . جنی که از پیدا کردن دوست خسته شده بود روی یکی از سکو های مدرسه نشست و زانو هاشو بغلش گرفت. منم با دیدن چهره ی ناراحتش رفتم کنارش نشستم و پرسیدم:

_جنییااا چرا ناراحتی؟؟؟

+ نمیبینی چطور با ما رفتار میکنن؟؟ اونا از ما بدشون میاد و این منو اذیت میکنه.

_ امروز تازه اولین روزه مطمئنم چند روز دیگه کلی دوست پیدا میکنی، تازه اگرم دوستی پیدا نکردی من همیشه دوستت میمونم و هیچ وقت تنهات نمیذارم.

جنی با یه لبخند روی لبش گفت:

+ میدونم جیمینا واسه همینه که تو بهترین دوست منی. اصلا میدونی چیه؟

_ چیه؟؟

+ تا وقتی که تو دوستم باشی به هیچ کدوم از اونا نیاز ندارم.

................................................

بعد از گذروندن چندتا کلاس دیگه و پایان اولین روز مدرسه منو جنی راهیه خونه هامون شدیم و همون طور که با قدم های هماهنگ راه می رفتیم متوجه صورت متفکر جنی شدم و ازش پرسیدم:

_به چی فکر میکنی؟

+هووم؟! هیچی فقط از درس خوندن خوشم نمیاد  .

_چرا؟؟ یعنی اگه درس نخونی میخوای چیکار کنی؟

+میخوام پولدار و معروف بشم و هر چی که میخوام برای خودمو خانوادم بخرم و کلی دوست کنارم داشته باشم دلم میخواد دیگه فقیر نباشم

_پس میخوای یه آدم مشهور شی. من دلم میخواست پلیس بشم اما الان میخوام یه محافظ بشم.

+چرا محافظ؟

_تا مراقب تو باشم

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

وقتی رسیدم خونه مثله همیشه هیچکس نبود یا بهتره بگم مادرم نبود چون فقط منو مادرم توی این خونه ی کوچیک زندگی میکردیم و من هرگز شانس دیدن پدرم رو نداشتم چون قبل از به دنیا اومدنم مرد و فامیلای پدرم با مرگش مارو به کل فراموش کردن و دیگه سراغی ازمون نگرفتن. تنها کسی که وقتی مادرم خونه نبود کم و بیش بهم سر میزد خالم بود. با شنیدن صدای در از فکر بیرون اومدم و برگشتم.

× خاله:اوه جیمینا رسیدی؟؟ ببخشید دیر کردم تا خونه رو جمع و جور کنم و حاضر بشم یکم طول کشید. مامانت یه سفارش خیاطی داشت و نتونست برای اولین روز مدرسه کنارت باشه.
اولین روز مدرسه چطور بود؟ دوست پیدا کردی؟ راستی گرسنه ای؟؟ میخوای با هم دوکبوکی بخوریم؟؟ چون کیمچی دوست داشتی کلی ام کیمچیه تازه با خودم آوردم.

_اووم روز خوبی بود ولی دوستی پیدا نکردم و الانم خیلی گرسنمه.

× باشه الان غذا رو آماده میکنم.

................................................

چند روزی از شروع مدرسه ها گذشته بود و منو جنی استرسمون کم شده بود و تقریبا بهش عادت کرده بودیم. به ساعت نگاه کردم 6 عصر بود، دیگه درسو گذاشتم کنار و آماده شدم تا برم با جنی بازی کنم. موقع رفتن پیشونیه مامانمو که از خستگی روی زمین خوابش برده بود بوسیدم و رفتم سمت خونه ی جنی که همسایه بغلیه ما بود.

"دییییینننگگگ داااااننننگگگگ"

"دییییینننگگگ داااااننننگگگگ"

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

(محله جنمین)

🌟 I Will Find You 🌟Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang