《فلیکس》اینو انجام دادم...
این یکی رو همینطور...
.
...
.....
[✔] پس دادن کتاب به چانگبین
[✔] دیدن مادربزرگ و پدربزرگ
[✔] خوردن قهوه
[ ] رفتن به کتابخونهجلوی لیست کار هایی که باید انجام میدادم،یه تیک میزدم.
الان فقط کتابخونه مونده بود،با خودکار دوبار روی اسم کتابخونه زدم و لیوان قهوه ام رو برداشتم و کمی از اون رو نوشیدم،تا گرمیش،وجود سردم رو جلا بده.
از شیشه بخار گرفته به بیرون کافه نگاه کردم،بارون شروع کرده بود به باریدن و به شیشه کافه برخورد میکرد،به رفت و آمد مردم بیرون کافه نگاه کردم،بعضی ها با خودشون چتر آورده بودن،بعضی ها میدویدن و کیف هاشون رو بالای سرشون گرفته بودن که خیس نشن،چند نفر هم به خاطر خیس نشدن وارد کافه شدن ولی به هر حال آب از لباسشون میچکید.
خودکار رو لای دفترچه گذاشتم و اونو داخل کیفم انداختم.
پول قهوه رو حساب کردم،چترم رو درآوردم و از کافه بیرون رفتم.
چترم رو باز کردم و بالای سرم گرفتم. با باز شدن چترم،صدای قطره های بارون که به چتر برخورد میکرد رو شنیدم،همه ی خیابون و پیاده رو خیس شده بود و بوی نم بارون همه جا پخش شده بود. همه ی این ها حس خوبی رو بهم القا میکرد،حسی که میگفت من عاشق بارونم.به طرف کتابخونه به راه افتادم. یه دختر باسرعت از کنارم رد شد و یه تنه کوچیک بهم زد،صورتش رو به خاطر چترش که چهره اش رو پوشونده بود،ندیدم.
چون تند تند راه میرفت کمی از آب روی زمین به شلوارم پاشید.اَه!شلوارم رو کثیف کرد دختره عجول.
باید زودتر برم کتابخونه شلوارم رو تمیز کنم تا لک نشه رو شلوارم.
قدم هامو تند کردم،در آهنی کتابخونه رو هول دادم،حیاط رو طی کردم و جلوی در ورودی ایستادم،چترم رو تکون دادم تا کمی قطره های آب روش بیوفته بعد اون رو توی جا چتری جلوی در گذاشتم و رفتم تو. کفش هام رو که کمی خیس شده بود،روی پادری کشیدم تا کف کتابخونه رو کثیف نکنه.به طرف سرویس بهداشتی طبقه اول رفتم،دستمالم که اسمم رو روش گلدوزی کرده بودم رو از توی کیفم بیرون آوردم و کیف رو روی طبقه کنار خشک کن گذاشتم،دستمال رو کمی خیس کردم و رو شلوارم که حالا کمی لک شده بود کشیدم و پاکش کردم.
دستمال رو تا کردم و توی کیفم گذاشتم،از تو آینه یه نگاه به خودم انداختم،خوبه همه چی مرتبه،تار های موهام که روی پیشونیم ریخته بود رو با دست به سمت بالا هدایت کردم که دوباره چند تار روی پیشونیم ریخت. کیفم رو برداشتم و از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و به طرف کتابدار رفتم،کارت عضویتم رو از توی کیفم درآوردم و به کتابدار که مشغول حرف زدن با تلفنش بود،دادم؛اونم سرشو تکون داد و کارتو ازم گرفت و دوباره مشغول حرف زدن شد.
مثل همیشه به طرف قفسه رمان ها رفتم،یکی از رمان های خارجی که یکم از گوشه های جلدش رنگ و رو رفته بود رو برداشتم و به سمت سالن مطالعه رفتم.
همه جا آروم بود و مشغول مطالعه بودن،تنها صدای بارون بود که به شیشه های سالن مطالعه برخورد میکرد.
ESTÁS LEYENDO
Umbrella☂️
RomanceCouple:Felix & YOU -ما کاملا نقطه مقابل هم هستیم،چطور میخوای با من باشی؟ +آدما اگه متفاوت نباشن،هم رو کامل نمیکنن. ژانر:وانشات،عاشقانه،دخترپسری ۱۳۹۹/۶/۱۵