TICKET

253 23 12
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

به صفحه گوشی خیره شده بودم و از روی بی حوصلگی همین طور داشتم تورهای مسافرتی و برگزاری کنسرت های گروه محبوبم بی تی اس رو چک میکردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

به صفحه گوشی خیره شده بودم و از روی بی حوصلگی همین طور داشتم تورهای مسافرتی و برگزاری کنسرت های گروه محبوبم بی تی اس رو چک میکردم.... که یدفعه چشمم به  کنسرت اونا افتاد که قراره این ماه برگزار بشه...
چییییییی این ماه!!!! وای خدای من باورم نمیشه, یعنی اینبار شانس اینو دارم که برم و از نزدیک اونا رو ببینم برگشتم و به پوسترهای روی دیوار اتاقم یه نگاهی کردم...
اوه...!!! بازم میترسم مثل دفعه های قبل بلیت گیرم نیاد...
روی تختم دراز کشیدم و هربار خودم رو در یه صحنه ای از کنسرت تصور میکردم که براشون بوس و قلب می فرستادم...
با صدای مامانم به خودم اومدم...
●ا/ت...ا/ت...کجایی دخترم ?!
-ها...هان...توی کنسرت
●کنسرت ?! اوه دخترم بازم خیالاتی شدی
- نه مامان... اینبارحتما میرم, این ماه کنسرت دارن
●امیدوارم اینباربلیت گیرت بیاد عزیزم
دوباره رفتم توی خیالات..
●ا/ت !! از کنسرت بیا بیرون ,بریم شام بخوریم!
- اوه...باشه...
بعد ازشام اومدم توی اتاق, دوباره رفتم سروقت گوشیم  تا تاریخ رزرو بلیت کنسرت رو چک کنم, خوبه فروش بلیت ها از فردا صبحه.
بعدش رو تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا بخوابم, اما هر کاری کردم خوابم نبرد همش فکرم بیش خریدن بلیت و رفتن به کنسرت بود.
با صدای آلارم گوشیم که ساعت شش صبح رو نشون میداد از جام بلند شدم, اصلا نمیدونم دیشب کی خوابم برده بود.
رفتم صورتم رو شستم و صبحونه ام رو خوردم...
مامان رفته بود سرکار و رو درِ یخچال بازم برام یادداشت گذاشته بود, بدون نگاه کردن به یادداشت اونو برداشتم با خودم گفتم حتما لیست خریده یا کارهای روزانه هستش, یا شایدم امشب پدرشیفت کاری نداره و میاد خونه و باید براش سوپ مورد علاقه اش رو بپزم،
کاغذ هنوز توی دستم بود که به طرف اتاقم رفتم, نشستم روی تختم و به اون نگاه کردم...
ای وای...!!! مامان روی کاغذ برام نوشته بود: بدون بلیت جایی نمیتونی بری!!! بعد هم یه لبخند بزرگ کشیده بود...
زود وارد قسمت رزرو بلیت ها شدم و یه بلیت رزرو کردم البته به سختی, چون تقریبا همه ی بلیت ها به فروش رفته بود و صندلی های جلو همه رزرو شده بود اما بازم از هیچی بهتربود حتی اگر از دور میدیدمشون راضی بودم،
بعدم مامان نوشته بود که بابا امشب هم شیفت هستش نمیاد, یه لیست خرید نوشته بود و بقیه کارهای روزانه ...
بعد از اینکه کارام رو تموم کردم به فکر یه لباس مناسب بودم, با وجود اینکه بیست و چند روز فرصت دارم اما یه کم استرس دارم.
اوه نمیدونم چی بپوشم که نه خیلی مجلسی باشه و نه خیلی اسپرت...
توی کمد لباسام گشتم,  اوه... آره خودشه همین رو میپوشم, یه بلوز صورتی با یه شلوارجین..بزار ببینم چه کفشی با این لباسا ست کنم بهتره..ام فکر کنم این نقره ایه بهتر باشه یا این مشکیه...
روبروی آینه لباس رو جلوی روم میگیرم تا ببینم بهم میاد یا نه...
اوه نه فکر کنم باید یه لباس دیگه ای انتخاب کنم, دوباره کمد رو زیر و رو کردم , این لباس مشکیه هم بد نیست با شلوار جین و کفش نقره ای ...آره ترکیب خوبیه,  حالا موهام رو چیکار کنم?! اَه! بهتره همینطوری باز بزارمش یا... ام... ببندمش...
هر شب قبل از خواب خودمو توی کنسرت تصور میکردم و هر روز هم که از خواب بیدار میشدم با یه ماژیک روی روزها علامت ضربدر میزدم....
پنج روز...ده روز...پانزده روز...نوزده...بیست...بیست و چهار...بیست و شش...بیست و هشت ...بیست و نه...و بالاخره روز سی ام
از روز قبلش خیلی استرس داشتم که نکنه دیر برسم یا بلیت رو فراموش کنم, بخاطرهمین آلارم گوشی رو تنظیم کردم روی پنج صبح , هرچند که ساعت شروع کنسرت از شش عصر بود, ولی اینطوری هم فرصت داشتم که دوش بگیرم و موهام رو یه مدلی درست کنم و هم لباسام رو چک کنم ببینم خوبه یا نه...
چشام همش به ساعت بود,
●ا/ت لطفا یه جایی بشین, انقدر این ور و اون ور نرو, بزار یه کم جون برات بمونه...
- مامان نمیدونی چقدر خوشحالم که یکی از آرزوهام داره برآورده میشه...
●باشه عزیزم, به هرحال مراقب سلامتیت باش..
لباسام رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه تا یه دور دیگه چکش کنم, خوبه راضیم ازت...
بلیت رو برداشتم و به طرف محل برگزاری کنسرت راه افتادم...
وقتی رسیدم اونجا, درجا خشکم زد,  وای !!!این همه جمعیت !!! با وجود اینکه هنوز ساعت چهار و سی دقیقه بود.
رفتم توی صف وایسادم...
هوا داشت کم کم تاریک میشد...روی نوک پام ایستادم و جلوم رو نگاه کردم تا ببینم چقدر دیگه از صف مونده.
محل ورود  بی تی اس رو فرش قرمز پهن کرده بودن که از دو طرف با ریسمان های طلایی از ما تماشاچی ها که بلیت به دست بودیم جدا میکرد...
همین طور پشت سرهم مردم بلیت هاشون رو تحویل میدادن و میرفتن داخل...ده بیست نفری جلو من بودن...پشت سرم هم یه عالم جمعیت...
در این بین من یه لحظه دور و برم رو نگاه میکردم...که یه دفعه یه ماشین لیموزین مشکی با شیشه های دودی جلوی فرش قرمز ایستاد, یه نفر پاشو از ماشین بیرون گذاشت که اول کفشش معلوم شد
یهو همه جا شلوغ شد, همه شروع کردن به جیغ زدن... نتونستم صورت اون شخص رو ببینم...همین طور جمعیت همدیگر رو هل میدادن...
یکی از پشت سر من رو هل داد که باعث شد بلیت از دستم بیفته...
ای وای الان چیکار کنم...وای بلیتم...همش داد میزدم هل ندید چه خبرتونه...وای بلیتم افتاده بود روی فرش قرمز!!! الان چطوری از بین این همه بادیگارد و محافظ برم بیارمش... یه نگاهی به اطراف انداختم دیدم کسی حواسش به من نیست, آروم از زیر ریسمان رد شدم , بلیت الان در دو قدمی من بود, فقط کافیه تا دستم رو ببرم جلو و اون روبردارم, ای وایییی یه کفش خیلی شیک و براق پاش رو روی بلیت گذاشت, فکر کنم یکی از بادیگاردها هستش, از ترس چشمام رو بستم , چون آلان آبرومو جلو این همه جمعیت شلوغ میبرد... که یدفعه دستی رو روی شونه ام احساس کردم...چشمام رو آروم باز کردم... خشکم زد نمیتونستم پلک بزنم, خواب بودم یا بیدار...
خودش بود(جی هوپ)...لبخندش...موهای ابریشمیش... آروم زیر بازوم رو گرفت و من رو از جام بلند کرد و دستم رو گرفت و بلیت رو گذاشت توی دستم با همون لبخند شیرین و دندون های سفیدش... که از برقش فهمیدم که بیدارم و اگر هم خواب بودم, واقعا خواب خیلی شیرینی بود دوست نداشتم بیدار بشم... به خودم اومدم دیدم دستاش رو جلوی صورتم تکون میده.
شما حالتون خوبه ?! و دوباره آروم روی شونه ام زد و همچنان که لبخند میزد از من دور میشد و دستش رو برای مردمی که تو صف بودن تکون میداد…
من همین طور روی فرش قرمز ایستاده بودم و محو راه رفتنش بودم...که یه دفعه برگشت سمت من و یه چشمک زد و یه لبخند خیلی خیلی خاص زد, از سرم تا نوک پام داغ شد, به گونه هام دست کشیدم, فکر کنم خیلی سرخ شدن...
یکی از محافظ ها اومد جلو و گفت که برگردم تو صف... به خودم اومدم یه نگاهی به بلیت کردم...
چشمام چهارتا شد... پشت بلیت رو برام امضا زده بود... وای خدا جون باورم نمیشه...
برگه ی بلیت رو آوردم نزدیکتر تا از نزدیک امضاش رو ببینم, یه نفس عمیق کشیدم, دلم نمیخواست نفسم رو بدم بیرون  چون نمی خواستم عطر دستاش که الان توی شش هام بود رو بدم بیرون...
رفتم تو صف,  بین دو راهی رفتن به داخل کنسرت و نرفتن قرار گرفتم, از یه طرف امضای قشنگش روی بلیت رو نمیخواستم از دست بدم,  از یه طرف هم نمیخواستم کنسرت رو از دست بدم...
بالاخره بعد از کلی فکر کردن,  بلیت رو با احتیاط  گذاشتم توی کیف پولم و به طرف خونه راه افتادم تا کنسرت رو از یوتیوب نگاه کنم....

********************

منتظر نظرها و پیشنهاد هاتون هستم.
ووت یادتون نره🌟

Cover by Melody7979

TICKETWhere stories live. Discover now