یک روز خنک بهاری بود...
همه چیز توی مقر ابر آروم بود...
پنج سالی از وقتی لان وانگجی وی ووشیان رو پیش خودش و به جینگشی آورده بود میگذشت...وانگجی بالاخره در آرامش بود و همه چیز خوب پیش میرفت...
البته این درمورد همه صادق نبود!
ووشیان توی ایوون جینگشی لم داده بود و به نقطه نامعلومی خیره بود...
وانگجی اون روز کارشو زودتر تموم کرد و حدود ساعت ۴ برگشته بود ولی ووشیان هنوز توی ایوون بود...وانگجی پالتوشو دراورد و اونو مثل پتو روی بدن ووشیان کشید ووشیان برگشت و بهش نگاه کرد و وانگجی قبل از اینکه بپرسه جواب داد:
-هوا سرده،ممکنه سرما بخوری...ووشیان سری تکون داد و بعد نگاهش رو برگردوند و دوباره به همون نقطه خیره شد...
وانگجی یکم بهش نگاه کرد و بعد بلندش کرد و روی تخت گذاشتش...
آرنجشو لبه تخت گذاشت و سرش رو هم روش ... بعد به چشمای ووشیان خیره شد و آروم گفت:
-مشکلی پیش اومده؟چیزی لازم داری؟ووشیان لبخند دست و پا شکسته ای زد و گفت
-نه...همه چی خوبه لان ژان!
وانگجی آروم دست ووشیان رو گرفت تا ببوسه،اما ووشیان دستشو کشید و گفت:
+امروز نه لان ژان...و خوب میدونم ۵سال پیش چی گفتم!وانگجی کمی دلخور شد اما به روی خودش نیاورد ... همونطور که از جاش بلند میشد گفت
-پس میرم شام بپزم.ووشیان بی خیال درحالی که به دستش خیره بود گفت
-یه چیز شیرینم درست کن.
جوابش همون "همم" همیشگی بود....
اما فکر ووشیان درگیر تر از اونی بود که تو دلش راجب اینکه اون حتی یه کلمه هم نیست غر بزنه...داشت با خودش فکر میکرد شاید یه خاطره از گذشته اذیتش میکنه پس فقط اینطوری خواست یکم بهش فضا بده...اما اون از لغزشی که مدتی بود شروع شده بود خبری نداشت!
#
وانگجی اون شب کنار سوپ و برنج و گوشت پیراشکی شیرین بخارپز هم درست کرد و با طرح خرگوش تزئینش کرد تا وی یینگش رو خوشحال کنه و خندیدنشو ببینه!
میز غذارو داخل برد و جلوی ووشیان گذاشت. ووشیان لبخندی زد و بعد تشکر شروع کرد...
وانگجی از اینکه میدید اون مثل همیشه غذا میخوره خوشحال و اسوده خاطر شد...
بعد اینکه شام تموم شد بلند شد و ووشیان رو از پشت بغل کرد...
ووشیان به خاطر این حرکتش اخمی کرد و با لحن توبیخ کننده ای گفت
-لان ژان گفتم که امشب نمیخوام انجامش بدم!وانگجی چند دقیقه ای ساکت نگاهش کرد و بعد گفت
-ولی...فقط میخواستم بغلت کنم.
ووشیان نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت....