شیچن سرش رو پایین انداخت...شیطان کلافه توضیح داد
/من هیچ زندگی ای توی این غار ندارم که بتونم اونو ازش بگیرم و به تو بدم تا به برادرت ببخشی و اونو خوب کنی...دوای درد بیماری های لاعلاج همینه... زندگی یه نفر دیگه!اما بعد از چند ثانیه سکوت گفت
-بجز زندگی خودت!
شیچن به شیطان نگاه کرد
شیطان خندید و گفت
/قطعا حاظر نیست جون خودتو از دست بدی... کیه که بخواد؟ پس ازادم کن تا اولین موجود زنده رو...-انجامش بدید...
شیطان جا خورد و به شیچن نگاه کرد...
شیچن دوباره تکرار کرد
-لطفا...انجامش بدید...این...بهترین انتخابه... نمیخوام یه انسان بیگناه قربانی بشه پس... لطفا زندگی منو بگیرید..شیطان بهت زده دور سلولش چرخید و گفت
/چرا؟! چرا؟! انسان ها بلاخره میمیرند! حتی اگه زندگی تو رو هم بگیره... بلاخره میمیره! چرا میخوای نجاتش بدی؟!
شیچن لبخندی زد و گفت
-چون...برادرم...تنها کسیه که دارم.. اگه از دستش بدم...دیگه هیچ کس برام...باقی نمیمونه...شیطان سری تکون داد
/با این وجود... اون هم با از دست دادنت تنها...
-اینطور نیست... اون...بجز من هم کسانی رو داره که عاشقانه دوستش داشته باشند و اونها رو دوست داشته باشه...اما من...بجز اون ... هیچ کسو ندارم...شیطان کمی ساکت موند و بعد گفت
/مطمعنی...این چیزیه که میخوای؟
شیچن سرش رو بلند کرد و جواب داد
-بله...شیطان سری تکون داد و گفت
-جلو تر بیا... انسان ها میتونن از دیوار زندان نامرئی من عبور کنند...
شیچن بلند شد و وارد سلول شیطان شد...
شیطان اول دستش رو روی سینه ی شیچن گذاشت و وردی رو خوند و بعد دستش رو برداشت ...و وقتی که دستش رو برداشت... شیچن موفق شد کریستال کوچیک کف دست شیطان رو ببینه...
شیطان بعد ظرفی رو به شیچن داد و ورد عجیب دیگه ای خوند...درد وحشتناکی وجود شیچن رو پر کرد و بعد از چند دقیقه که مثل چند قرن طول کشید... ظرف کوچیک پر از مایع شفافی شد ...
شیطان گفت
/داخل بدنت...به اندازه سه ساعت عمر باقی گذاشتم... برو و اینو به برادرت برسونو بعد بشکنی زد و شبچن خودش رو جلوی دروازه های گوسو دید... درحالی که ظرف شیشه ای کوچیکی توی دستش بود...
#
شیچن اول یه سر به اتاقش زد و یه سری کار ها رو انجام داد... هنوز دو ساعت وقت داشت... پس دیگه وقتش بود که اون شیشه رو به وانگجی بده ...
به طرف چینگشی راه افتاد...
وقتی اونجا رسید کمی فکر کرد و بعد اروم در زد... ووشیان در رو باز کرد و با دیدن شیچن اروم گفت
-زوو-جون... راه حلی...پیدا کردین؟شیچن لبخندی زد و گفت
-بله... نگران نباشید... اما...میتونم ازتون بخوام که ما رو... یه چند ساعتی تنها بزارین؟
ووشیان لبخندی زد و گفت
-باشه... حتما...من و سیژوری ... میریم پایین کوهستان و یکم گیاه دارویی جمع میکنیم...
