شیچن دیگه بیش تر از این نمیتونست تحمل کنه...
برادرش داشت جلو چشم هاش جون میداد و همسرش... کسی که تمام این مدت عاشقش بود اصلا درجریان این موضوع هم نبود!
جینگ یی رو صدا زد ... اون تقریبا میدونست ووشیان کجاست...ازش خواست تا دنبال ووشیان و ون نینگ و سیژوری بگردند و هر چه سریع تر اون رو به گوسو بیارند...
بعد از راهی شدن اون و دوتا ار تعلیم یافته های دیگه روی شمشیر هاشون...شیچن خودش رو به اتاق وانگجی رسوند و اروم در رو باز کرد و وارد شد
در نزد چون عملا نیازی به در زدن نبود برادرش اونقدر جون نداشت که بلند شه و در رو براش باز کنه...
اروم به طرف تختش حرکت کرد و کنارش نشست...
وانگجی خواب بود پس نخواست بیدارش کنه...
همونطور توی سکوت نگاهش میکرد...یکم عصبانی بود... پزشک ها نمیدونستند وانگجی چه مشکلی داره...فقط میگفتند از هسته طلاییشه و شیچن احساس میکرد فقط به خاطر دور بودن وانگجی از ووشیانه که به این روز افتاده...
تو همین فکر ها بود که وانگجی چشم هاش رو باز کرد و نگاهش کرد...
شیچن تمام افکار منفی ذهنش رو عقب روند و لبخندی به برادرش زد
-بهتری؟وانگجی هومی گفت و سعی کرد بلند شه... شیچن کمکش کرد... و بعد ظرفی از سوپ دارویی بهش داد و گفت
-بیا... دکتر گفت کمک میکنه انرژیت رو برگردونی...وانگجی هومی گفت و مشغول خوردن سوپ شد...
شیچن اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
- جینگیی و چند تا از تعلیم یافته های دیگه رو فرستادم... تا ارباب وی رو به اینجا بیارن... پس فقط... یکم صبر کن باشه؟
وانگجی جوابی نداد... اما توی دلش گفت
"فایده ای نداره"شیچن کمی کنارش موند و باهاش صحبت کرد... بدن وانگجی ضعیف بود پس کمی بعد از اون بود که به خواب رفت...
شیچن تا مدتی کنارش نشست و تماشاش کرد...
و بعد بلاخره از جاش بلند شد... ظرف ها رو برداشت و بیرون رفت
وقتی از چینگشی بیرون رفت ... یه راست به عمارت کتابخونه رفت... باید یه چیزی پیدا میکرد...حداقل یه طلسم تقویت کننده ای چیزی...وانگجی همیشه ادم قوی ای بوده...حتی توی اون ۱۶ سال...حتی توی اون سه سالی که به خاطر شلاق تادیب درد میکشید باز هم قوی بود...
اینطور ضعیف و محتاج کمک دیدنش قلب شیچن رو مچاله میکرد...
برای سه ساعت بدون اینکه حتی به کمی استراحت فکر کنه کتاب ها رو گشت اما چیزی پیدا نکرد...
وقتی بلاخره نشست عموش در عمارت رو باز کرد و همراه دوتا شاگرد وارد شد...
وقتی عمارت کتابخونه رو به همریخته دید به سمت برادرزاده ش رفت...شیچن نگاهش کرد و چیزی نگفت
لان چیرن کنارش نشست و پرسید
-دنبال چی میگشتی؟
شیچن جوابی نداد اما لان چیرن متوجه شد.
بلند شد و گفت
-من هم دنبالش میگردم...