حدود ۶ ماه از تلاش های شیچن برای پیدا کردن وی یینگ میگذشت اما گوچکترین ردی پیدا نمیشد.
اون مجبور بود جلوی چشماش ضعیف شدن و تحلیل رفتن جسم برادرشو ببینه...این مدت کارش شده بود لعنت فرستادن به وی یینگ که برادر کوچیکشو به چنین روزی انداخته. چند روز پیش وقتی داشت موهای وانگجی رو شونه میکرد دید که پر از موهای سفید شده..
تحمل این وضع براش به سختی جهنم بود. اون شب بعد کارش به دیدن وانگجی رفت،اوایل به سکوت گذشت ولی بعد خلاف معمول کسی که سکوتو شکست وانگجی بود:
-برادر..+بله وانگجی؟
-بنظرت..کجای کارم اشتباه بوده؟من پیش خودم آوردمش و با بهترین توانم مراقبش بودم...
+وانگجی این..
-حق با عمو بود-حق با عمو بود،باید فراموشش میکردم...الان..همه چیز از دست رفت..اما جالبه که اون همه چیزم بود...
+اینطور نگو وانگجی..شاید فقط دچار تردید شده...-من ۱۳ سال بدون تردید دنبالش گشتم..حالا من زنده روبروش بودم،چه تردیدی؟؟...حالا فکر میکنم بزرگترین اشتباه زندگیم بوده..باید به حرفتون گوش میکردم.
خواست چیز دیگه ای بگه اما سرفه ها بهش اجازه ندادن،انقدر اون سرفه ها ادامه پیداکردن که دستمالی که جلوی دهنش گرفته بود کاملا خونی شد،شیچن یه کاسه آب به خوردش داد و وقتی آروم شد و تقریبا خوابش برد از جینگشی به اتاقش برگشت،
ولی به محض بستن در اتاقش از داخل اشکاش سرازیر شد. درحالی که به پهنای صورتش اشک میریخت تصمیم گرفت خبر بیماری وانگجی رو اعلام کنه و بگه که وی یینگ بهتره زودتر برگرده.
۴ روز طول کشید تا قاصد ها خبر رو به محلی که وی یینگ ساکن بود رسوندند،هرسه از این خبر شوکه شدن،و سیجویی کمی هم عصبانی بود،رو به وی یینگ گفت:
+ارشد وی،شما بیش از حد طولش دادین،این شک آخرش کار دستتون داد.-اهههه..فکر میکنی من الان خوشحالم؟؟وضعیت قطعا وخیمه که خبرشو منتشر کردن..
+اگه اتفاقی برای هان گوانگ جون بیفته من از چشم شما میبینم.-لان ژان قویه،اتفاقی نمیفته...حالا باید راه بیفتیم،هر لحظه با ارزشه.
کمی بعد وسایلشون رو کامل جمع کردند و با نهایت سرعتی که میتونستند به سمت گوسو حرکت کردن،۳روز طول کشید تا رسیدن،وقتی به دروازه گوسو رسیدن زانو های وی یینگ سست شد و روی زمین افتاد،از سردر گوسو پارچه سفید آویزان شده بودسیجویی بدون توجه به وی یینگ داخل دوید و به سمت سالنی که برای مراسمات برگذار میشد رفت،رئسای دیگر قبایل همه با لباس سفید در جایگاه خود نشسته بودند و در صدر مجلس کنار استاد چیرن و زووجون بجای تابوت فقط یک جعبه کوچک قرار داشت.
نا امید جلو رفت و دست زووجون را گرفت و با وحشت زدگی گفت:
+این..این مراسم هان گوانگ جون نیست مگه نه؟کی مرده زووجون؟چرا همه جمع شدن؟؟تابوت..تابوت اون آدم کجاست؟احتمالا یکی از ریش سفیداست مگه نه؟..