part 1

2K 192 166
                                    

Jeon Jungkook

Desember 21, 2021

از روی زمین بلند شد و با دستاش شلوار خاکی شدش رو تمیز کرد. چشماش می‌سوخت..به خاطر بی خوابیای چند وقت گذشته..و شاید کمی هم به خاطر اشکایی که نریخته بود.

دید که یونگی به طرفش میومد ولی خسته تر از اونی بود که اهمیت بده..فقط امیدوار بود که زیاد باهاش حرف نزنه!

"میری خونه؟"

یونگی پرسید و با نگرانی بهش خیره شد..اون تنها کسی بود که از احساسات جونگ کوک باخبر بود، احساساتی که هیچوقت نتونسته بود حتی به زبون بیارتشون!

"آره"

"ماشین آوردی؟"

"آره"

دروغ گفت، چون میدونست اون به این راحتیا دست از سرش برنمیداره..آخرین چیزی که الان نیاز داشت نگرانیای بقیه بود.

"میخوای..میخوای یه مدت پیش من بمونی؟"

یونگی مردد پرسید چون میدونست که پسر کوچکتر اصلا حوصلش رو نداره و حقیقتا تمام این مدت منتظر بود که صبرش تموم بشه و با داد و فریاد غَمش رو نشون بده؛ میتونست قسم بخوره که توی این مدت حتی یک بار هم گریه نکرده..این برای جونگ کوکی که همیشه زود احساساتی میشد و کنترلش رو از دست میداد واقعا زیادی بود.

"میخوام تنها باشم"

"باشه"

پسر کوچکتر قدمی برداشت تا از اون مکان کشنده خارج بشه، اما هنوز پاش به زمین نرسیده بود که بازوش اسیر دستای اون مرد شد.

"کوک..خواهش میکنم..مراقب خودت باش!"

دستش رو از خودش جدا کرد و همون‌طور که ازش دور میشد جوابش رو داد:

"باشه هیونگ..نگران من نباش..می‌بینمت"

یونگی نمیتونست نگران نباشه..اگه جای اون بود تا الان چند بار خودش رو کشته بود!..باورش نمیشد که جونگ کوک تا الان حتی کلمه ای راجب اتفاقی که افتاده بود حرف نزده..البته اگه بشه اسم اتفاق رو روش گذاشت!

هنوز خودش هم نتونسته بود هضمش کنه ولی مجبور بود به خاطر بقیه قوی باشه..اونا بهش نیاز داشتن.

دست از نگاه کردن به راهی که جونگ کوک رفته بود کشید و به فضای خالی قبرستان خیره شد..اون پسر حتی خانواده ای نداشت که براش عذاداری کنن و اگه همون چند تا دوست رو هم نداشت احتمالا جنازش توی خونش فاسد میشد!

همه رفته بودن و این قلبش رو به درد می‌آورد..نمی‌خواست پسری که مثل برادر کوچکترش بود رو زیر خاک و توی همچنین جایی تنها بذاره.

با خودش فکر کرد که شب سرد میشه و با یادآوری اینکه اون به شدت سرمایی بود درد عمیقی رو توی قلبش احساس کرد.

I Still Want YouWhere stories live. Discover now