۶

589 129 13
                                    

وارد خونه که شدم ماشین آقای یون رو توی حیاط دیدم.
[عالی شد!حالا دیگه قراره هرروز اون مردکت شلواری با اون عینک گرد روی چشمشو ببینم.
دکتر یون مرد خوبیه ولی باورکنین دلتون نمیخواد هرروز جلوی چشمتون باشه تا بهتون یادآوری کنه چقد حالتون بده.]

دکتر یون:خب این قرص سفید رنگ رو هم باید روزی 3 وعده همراه با قرصای قبلیت مصرف کنی،روی جعبه ها برات دستور مصرفو نوشتم اما اگه بازم سوالی داشتی میتونی با خودم تماس بگیری.

سرمو تکون دادم و از دکتر یون تشکر کردم، بعد از خدافظی از دکتر به خواسته ی پدرم وارد اتاقش شدم.

از کشوی میزش جعبه ای مستطیلی شکل که روش با یه روبان تزئیین شده بود درآورد و اونو روی میز گذاشت و به سمتم هلش داد.

جیمین:این چیه؟

آقای پارک:بازش کن

بعد از مکث کوتاهی جعبه رو برداشتم و روبان دورشو به آرومی باز کردم.
توی جعبه یه ساعت که بنظر میومد ساعت دیجیتالی باشه قرار داشت.
نگاهی به پدر که با چشم هایی پرازاسترس حرکات منو زیر نظر داشت انداختم.

جیمین:یه ساعت؟

_این جدیدترین ساعتیه که برای...
تک سرفه ای کرد و ادامه داد:
_افرادی مثل تو ساخته شده و...

جیمین:بیمار...منظورتون از افرادی مثل من... درواقع بیمارایی مثل منه!

آب دهنشو قورت دادوانگار که حرفامونشنیده باشه گفت:این ساعت جوری تنظیم شده که ضربان قلب نرمال و غیرنرمال تو رو در هرثانیه نشون میده و خب... من و دکتر یون تصمیم گرفتیم که اگه تو یکی از اینا داشته باشی خیال همه ی ماراحت تره،اینجوری میتونی از هرچیزی که باعث میشه ضربان قلبت نامنظم باشه فاصلـ...

جیمین:فاصله؟منظورتون از فاصله این نیس که کاملا اونارو بزارم کنار؟ درست مثل بسکتبال؟

_میخوای حرف من و دکترتو نادیده بگیری؟

جیمین:برای چی باید ازش استفاده کنم؟من که حالم خوبه، درست نمی گم پدر؟

لبخند تصنعی زد.
_معلومه که حالت خوبه جیمین، ما فقط... فقط میخوایم بیشتر مراقب سلامتیت باش...

ادامه ی حرفشو قطع کردم و باتن صدایی بلندتر ازقبل گفتم:
جیمین:چه اهمیتی داره پدر؟ ها؟ اینکه اون قرصای لعنتی رو بخورم؟ اینکه از ورزش مورد علاقم دست بکشم؟ اینکه این ساعت رو ببندم؟ این کارا چه فایده ای دارن؟

از روی صندلیش بلند شد و روبه روم وایساد.

_چی داری میگی پسرم؟اگه اینکارا رو انجام بدی ما میتونیم این بیماری رو کنترل کنیم.

جعبه رو با عصبانیت به طرفی پرتاب کردم که صداش توی اتاق اکو شد.

جیمین:بسه دیگه! تا کی میخواین به دروغ گفتن ادامه بدین؟ تا کی میخواین منو احمق فرض کنین؟ من دیگه بچه نیستم که با این حرفا گول بخورم، میدونم داره چه اتفاقی میفته، میدونم داره چه بلایی سرم میاد...

𝑯𝒐𝒍𝒅 𝑴𝒆 𝑻𝒊𝒈𝒉𝒕 🤍Where stories live. Discover now