Chapter 7

1.5K 375 19
                                    

یک هفتۀ دیگه از اقامت بکهیون و شروع کارش میگذشت.. از شانسش، تو این یک هفته بخاطر آتیش سوزی یکی از مراکز خرید، بیمارستان شلوغ ترین روزاش رو بخودش میدید..

نزدیک نیم ساعت بود که شیفتش رو تحویل گرفته بود و به بیماراش سر میزد..چک کردن بیمار جوانی که نارسایی قلب داشت رو تموم کرد و بعد از نیم نگاهی به پرونده های توی دستش از خستگی نفسش رو با فوتی بیرون فرستاد..بغیر از آخرین بیماری که از پرونده های توی دستش باقی مونده بود، هنوز 2 نفر دیگه هم بودن..یک ساعت هم نگذشته بود ولی قدماش به سستی سمت اتاق بیمار بعدی برداشته میشد..

- روز بخیر آقای سو..

با ورودش به اتاق، بی حوصله و کشیده بدون اینکه بخواد نگاهی به چهرۀ آقای سو بندازه لب زد و طوری که روپوش سفیدش از پشت مثل شنل تو هوا بمونه سمت تک تخت اتاق رفت..

آ.س- روزبخیر دکتر بیون..هوای خوبیه نیست؟

بکهیون با ابرویی که از لفظ "دکتر بیون" آقای سو کمی به بالا تاب خورده بود، خودکارش رو از جیب روی سینۀ روپوشش بیرون کشید و پروندۀ تو دستش رو باز کرد و مشغول بررسی شد

- همینطوره..

آ.س- پس خیلی خوب میشه اگه اجازه ش رو بدی که برم پایین یکم هوا بخورم..البته اگه کلا مرخصم کنی که عالی میشه..

بکهیون تکخنده ای کرد و بدون اینکه نگاه دقیقش رو از پرونده بگیره گفت

- میدونستم خوش اخلاقی امروزتون نمیتونه بی دلیل باشه..متاسفم نمیتونم این اجازه رو بدم..

آقای سو اخمی کرد و بالاخره از موضع مودب حرف زدنش پایین اومد

آ.س- هی پسر..نمیتونی منو تاابد اینجا حبس کنی..

بکهیون چند خط به نوشته های داخل پرونده اضافه کرد و بالاخره بستش و اجازه داد چشماش با صحنۀ همیشگی ِ"قیافۀ عبوس آقای سو" اذیت بشه..

- اگه لازم باشه این کار رو میکنم تا مطمئن بشم شما دیگه از اون لعنتی هایی که واسه تون مثل سمه استفاده نمیکنین..

و بی توجه به اخمای آقای سو که بیشتر و بیشتر تو هم میرفت سمت در راه افتاد که نرسیده به در با صدای بلندش متوقف شد

آ.س- نمیخوای معاینه م کنی؟

- نه لازم نبود..دکتر پارک صبح این کار رو کردن آجوشی..

کوتاه سمت آقای سو چرخید و بعد راهش رو در پیش گرفت..

آ.س- هزار بار بهت گفتم منو آجوشی صدا نزن..من فقط 53 سالمه..
ب
کهیون اینبار بدون اینکه بایسته یا حتی برگرده خونسرد دستاش رو توی جیبش کرد و همونطور که از اتاق خارج میشد گفت

- از این به بعد بیشتر دقت میکنم آجوشی..

و صدای "یا" بلند آقای سو از پشت در بستۀ اتاق، باعث شد با شیطنت چشماش رو ببنده و لباش رو بهم فشار بده و شونه هاش رو تا نزدیکی گوشاش بالا بیاره..

[ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓐𝓰𝓪𝓲𝓷࿐Where stories live. Discover now