paet 3

1K 95 29
                                    

تاریخ،شیرین ترین درس دنیا،درسی که تورو با زندگی پیشیناین و گذشته مردمانت آشنا میکنه،درسی که از شدت شیرینیش بوی عن میده:/
والا بخدا من درباره زندگی خودم هیچی نمیدونمو دارم توش میرینم اونوقت زندگی اونارو کجای دلم بزارم؟
و بالاخره زنگ عنی...ببخشید شیرین تاریخ هم تموم شد
داشتم کتابام و وسایلمو جمع میکردم که متوجه شدم یکی جلوی نیمکتم وایساده بخاطر همین سرمو بلند کردم
حدس میزنین با کی رو به رو شدم؟
با یونچان معروف ترین دختر کلاسمون رو به رو شدم
یا خدا یعنی با من چیکار داره؟
توی همین فکرا بودم که یهو دستشو دراز کرد!
البته نه طرف من...بلکه دستشو طرف اون تهیونگه دراز کرد،باید فکرشو میکردم اخه منو چه به این شانسا-_-
"سلام،اسم من یونچانه"و یکی از اون لبخندای جذابشو تحویل تهیونگ داد
تهیونگ دستشو گرفت و درمقابل یه لبخندی زد و گفت"اسم منم تهیونگه"
"از اشنایی باهات خوش بختم ته ته،البته اشکالی نداره اگه اینجوری صدات کنم؟"
"منم از اشنایی باهات خوش بختم و نه هیچ اشکالی نداره"
مطمئنم که میخواد مخ پسر روبه روشو بزنه اما چجوری؟
"میگم...سرت شلوعه؟"با این حرفش سرشو پایین انداختو انگشتای اشارشو به هم زد
...وات د هل؟الان مثلا میخوای نشون بدی خجالتی هستی؟!
تهیونگ با شنیدن این حرف ابروهاش تو هم رفت"نه،چیزی شده؟"
"نه فقط...فقط میخواستم بدونم نظرت چیه بریم یکم اطراف مدرسه رو بهت نشون بدم؟"
تهیونگ با لبخندی که روی صورتش نقش بست گفت"بنظرم ایدت عالیه"
بعد از گفتن این حرف از پشت نیمکت بلد شد و با هم از کلاس رفتن بیرون
یعنی...همین؟به همین اسونی؟این کارا فقط برای من مثل غول میمونن؟!-_-
شاید...اگه منم همین کارو بکنم جواب بده؟خدارو چه دیدی شاید جواب داد!
پس منم از پشت نیمکتم بلند شدمو سمت یورا رفتم
دستمو سمتش دراز کردم و گفتم"سلام"
سرشو بلند کرد و اول دستم و بعد به صورتم نگاه کرد و بعد از جواب سلامم خیلی اروم دستمو گرفت
لعنتی چرا انقدر دستاش نرمن؟فکر میکردم دستای جیمین نرمت اما اینا واقعا شبیه به پنبن*-*
"اسم من جانگکوکه"
"منم یورام"و لبخندی تحویلم داد
"از اشنایی باهات خوش بختم یورا"و اون هم در جوابم همین حرفو تکرار کرد
دلم نمیخواد دستای نرمشو ول کنم ولی...اگه دستشو توی اول بسم الله نگه دارم یکم عجیب نیست؟-_-پس دستشو ول کرد
حالا نوبت گفتن اون حرفای جادوییه!
"میگم...سرت شلوغه؟ "
"نه...اتفاقی افتاده؟"و قیافه متعجبشو بهم داد
"نه راستش...راستش میخواستم بدونم-"
اما هارو که تمام مدت درحال نگاه کردن ما بود حرفمو قطع کرد"دیر اومدی داداش جونم،من زودتر بهش پیشناد دادم"
شت
میگم من شانس ندارم باز میگن نه-_-
بدون اینکه بفهمم قیافم رفت تو هم و همین کارم باعث شد یورا بگه"اوه اشکالی نداره جانگ کوک،اگه میخوای دفعه بعد تو به من اطرافو نشون بده"
"باشه...فکر خوبیه"
هارو از جاش بلند شد و گفت"خب دبگه بریم یورا؟"
و یورا در جواب هارو سری به نشونه تایید تکون داد و از کلاس بیرون رفتن
نمیدونم به خود فحش بدم یا به اون هاروی عوضی یا به شانس گوهم؟
...من بی عرضم یا نفرین شدم؟-_-
توی همین فکرا بودم که یکی مثل بز پرید روم(قصد توهین نداشتم😅)
سرمو بر گردوندمو با صورت هوسوک توی پنج سانتی صورتم رو به رو شدم"هی چته تو؟"و یکم اونو از خودم دور کردم
"تمام مدت داشتم از پشت نگات میکردم کوکی، کارت ایندفعه بد نبود فقط...میدونی چیه شانس،شانس نداری"
"فکر کردی خودم نمیدونم؟فکر کنم ناف منو با بدشانسی بریدن"
با این حرفم خنده کوچزکی کردو گلت"بیخیال به این چیزای نامید کننده فکر نکن بجاش به این فکر کن که اگه جیمین بیاد دنبالمون و مارو در حال حرف زدن ببینه اول منو بعد خودتو جر میده"
اوف اون کوچولو هم برامون شاخ شده این وسط:/

توی مدرسمون هر اکیپی یه جای مشخص برای جمع شدن داره،پس منو هوسوک هم رفتیم سمت درختی که همیشه زیرش بچه های دیگرو میبینیم
تا پامونو نزدیک درخت گذاشتیم با جیمین اخم کرده رو به رو شدیم"ببینم شما دوتا تا الان کدوم گوری بودین؟"
هوسوک هم در جواب یکی از دستاشو آورد بالا و با یکی از اون لبخندای درخشانش گفت"براتون خبرای داغی دارم،بعد از مدت ها شانس به کوکیمون رو کرده"
جیمینم با دوقی که جاشو به اون اخمای کیوتش داد گفت"اوههه تعریف کن ببینم چی شده؟"
"امروز دوتا-"
"نمیخواین کونای مبارکتونو بزنین زمین؟"این حرفو یونگی درحالی که به درخت پشتش لم داده بود گفت،برای یه ثانیه اونو فراموش کردم
رفتیم پیشش نشستیم و هوسوک دوباره شروع کرد"داشتم میگفتم امروز یه دختر جدید وارد کلاسمون شد،نمیدونی چه جیگریه انگار یه تیکه از بهشته"
همین حرفش کافی بود تا صدای 'او'ی جیمین و یونگی بلند بشه
جیمین با ذوق گفت"بهت تبریک میگم کوکی"
"این یکی رو سعی کن از دست ندی وگرنه نمیتونم تضمین کنم که باکره نری دانشگاه"با این حرف یونگی یه چشم خوره نسارش کردم،پسره ی رو مخ(قصد توهین نداشتم😑)چراهیچوقت از مسخره کردن من خسته نمیشه؟
"ببینین من توی این چیزا معیوب نیستم فقط...از نظر شانس یکم معیوبم"
"مگه چی شده؟"جیمین این حرفو با ابرو های بالا رفته پرسید
"هیچی بابا بچه اومد برا اولین بار یه حرکت قشنگ بزنه که هارو رید بهش!"
"آخی"
"اشکالی نداره،امروز اولین روزیه که دیدمش،کلی وقت برای اینکه مخشو بزنم دارم"
"حق با توعه من به کوکیم ایمان دارم"جیمین این حرفو با یکی از اون لبخنداش که باعث میشه چشماش خط بشه گفت
"کوکیم؟اون 'م'ی مالکیت چی میگه این وسط؟"
"مگه یادت رفت؟بهت گفته بودم که تا دوست دختر نگیری من صاحبتم"و یه قیافه شیطون به خودش گرفت اما چند ثانیه ای نگذشت که لبخندش ترکید
"پف تو خودت صاحب لازمی کوچولو"
با این حرفم اخماش رفت توی هم"تو الان چی گفتی؟"
گفته بودم که جیمین روی قدش حساسه؟منم از این نقطه ضعفش استفاده میکنمو حسابی اذیتش میکنم
خواستم جوابشو بدن که یونگی مانعم شد"خب بگو ببینم برنامت برای زدن مخش چیه؟"
"برنامه؟مگه برنامه لازمه؟"با قیافه ای پوکر اینو گفتم
"هیچی بابا پس اینم قراره از دستت بپره"
"یونگی این حرفو نزن بجای اینکارا بهش روحیه بدین"
جیمین دستاشو به پهلوش زدو با یه ابروی بالا رفته گفت"درسته،کوکیم هیچ نگران نباش،اطرافتو یه مشت ادم با تجربه گرفتن"
"درسته یونگی و هوبی با تجربن اما تو این وسط چی میگی؟"
جیمین بهم چشم خوره ای رفت"میدونی چیع؟تو اصلا لیاقت خوبیمو نداری،همون اخلاق سگم از سرتم زیادیه"
با نیشخند گفتم"پس خودتم قبول داری که رفتارت مثل یه سگه"
دهنش باز شد تا جوابده اما زنگ خود
البته میدونم که جوابیم نداشت مثلا میخواست چی بگه خودشم اعراف کرد
از هم جدا شدیمو سر کلاسامون رفتیم
****
سلام به همهه
من برگشتم😁
بذارین یه اعترافی بکنم
راستش دلیل این مدت اپ نکردنم بخاطر این بود که تمام ایده هام برای این فیکو توی گوشیم نوشته بودم اما بخاطر باز شدن مدرسا و ویروشی بودن گوشیم مجبور شدم فلشش کن پس همه چی پر شد😕
اما امشب دوباره یع چیزایی نوشتم😆
زمان اپ کردنم معلوم نیست اما سعی میکنم زودتر از این دفعه اپ کنم😅
ووت و کامنت یادتون نرهه
بوس به همتون💜

YOUR TOUCH[TAEKOOK]Where stories live. Discover now