part 4

1.1K 101 30
                                    

فکر کنم الان نزدیک ده دیقست که به ساعت بالای تخته زول زدمو دارم برای زنگ خوته ثانیه شماری میکنم
این معلما چجوری انقدر میتونن حرف بزنن؟فکشون درد نمیگیره؟-_-

"خب درس امروزمون تا همینجا تموم‌میشه"
باورم نمیشه!مگه معلم علومام خوبی سرشون میشه!
بعد از شنیدن این حرف همه شروع به جمع کردن وسایلمون کردیم که با شنیدن صدای معلم دست از کارمون برداشتیم"از اونجایی که امروز بچه های خوبی بودین امتحان هفته بعدتون رو کنسل میکنم"
همین حرف کافی بود تا بچه ها کلاسو رو سرشون بذارن
"اما"
حرفمو پس میگیرم،میدونستم معلم علوما خوبی سرشون نمیشه-_-
"میخوام بجاش بهتون تحقیق گروهی بدم"
تحقیق گروهی؟هرچی نباشه از امتحان که بهتره نه؟
و بعد از تموم شدن حرفش شروع کرد به خوندن اسم ها
خدایاااا
میشه یه دفعه،فقط یه دفعه بهم نگاه کنی؟
به جون خودم گناه دارم
با شنیدن صداش نگاهمو بهش دوختم
"هوسوک و هارو،
یورنگ و لی،
یونچان و یورا،
..."
شنیدن اسمش کنار یه نفر دیگه برای بستن جشمامو کشیدن آه تقریبا بلندی کافی بود
خدایا؟
اصلا صدامو میشنوی؟
اصلا یادت هست منم افریدی؟
ریشه افکارم با شنیدن اسمم پاره شد و دوباره به معلم نگاه کردم
"جانگکوک و تهیونگ"
منم که انگار سرنوشتم با این پسره پیوند خورده:/
تهیونگ با دیدن اخمم که نمیدونم کی روی صورتم نقش بست گفت"اگه بخاطر هم تیمی شدن با من ناراحتی میتونم با معلم حرف بزنم تا منو عوض کنه"
با این حرفش تازه به خودم اومدمو بهش نگاه کردم
چند ثانیه ای طول کشید تا حرفشو برای خودم تجزیه تحلیل کنم...
صبر کن ببینم چی؟
یکی اروم زدم به پیشونیم
چرا همه منو اشتباه متوجه میشن؟
دوباره بهش نگاه کردمو گفتم"نه اینجور که فکر میکنی نیست فقط...میدونی یجورایی از یورا خوشم اومده و از امروز هر جور تلاش میکنم که یه قدم به سمتش بردارم پنج قدم ازش دور میشم"
بعد از شنیدن حرفم یه آهانی زیر لب گفت
"تا جلسه بعد فرصت دارین تحقیقتونو انجام بدین و تحقیقتون حداقل باید بیست صفحه ای باشه،خب از اونجایی که هم درس و هم تکلیفتونو دادم پس تا اخر زنگ آزادید"
بیست صفحه؟چقدر زیاد...یعنی میتونم کاری کنمو بیشتر صفحه هارو رو گردن تهیونگ بندازم؟انگاری قراره خیلی باهاش سرو کار داشته باشم... پس چرا یکم باهاش اشنا نشم؟
"میگم‌تهیونگ..."به من نگاه کردو من ادامه دادم"حالا که فکرشو میکنم ما هتوز درستو حسابی باهم اشنا نشدیم"
سرشو تکون داد"اره فقط اسم همو میدونیم"
"درسته...اشکالی نداره اگه مثلا ازت دلیل عوض کردن مدرستو بپرسم؟"
بعد از تموم شدن حرفم یه ناراحتی خاصی رو توی صورتش احساس کردم،جدی چرا همچین سوالی پرسیدم؟اگه دلیل خاصی داشته باشه چی؟
"خب راستش-"همون فکرام باعث شد حرفشو قطع کنم"نباید همچین سوال خصوصی میپرسیدم شرمنده"
"نه... اشکالی نداره...دلیل مهمی نداشت فقط توی مدرسه قبلیم یه مشکلی برام پیش اومده بود که باعث میشد اذیت بشم بخاطر همین خانوادم مجبور شدن مدرسمو عوض کنن"
اوه بهش نمیاد از اون بچه های شر باشه
"درست فکر میکردی"
با تعجب بهش نگاه کردم"چی؟!"
"جواب سوالتو دادم"
لعنتی بازم افکارمو بلند گفتم؟
"آره"
با بهت و دهن باز بهش نگاه کردم...نکنه میتونه ذهنمو بخونه؟!
"دیگه داری میترسونیم...نکنه میتونی ذهن ادمارو بخونی؟!"
خندش گرفت!...کجای سوالم خنده دار بود؟بیشتر ترسناک بود!
"کاشکلی میتونستم ولی نه..."
رینگگگگ
و زنگ پایان مدرسه زنگ پایان صحبت ما هم بود
از صندلیم بلند شدم و همینطور که داشتم وسایلمو داخل کیفم میذاشتمو زیپشو میبستم گفتم"امشب یکم درباره تحقیقمون اطلاعات جمع کن تا هر چه سریع تر کارارو شروع کنیم چون زیاد وقت نداریم"و اونم به نشونه ی تایید فقط سر تکون داد

YOUR TOUCH[TAEKOOK]Where stories live. Discover now