Part 1

1.9K 133 40
                                    

"آ-آهههه~ج-جانگ کوک....س-سریع تر...."این حرف رو دختری که زیرم دراز کشیده بود به زبون اورد،داشت عاجزانه ازم التماس میکرد که با سرعت بیشتر به کردنش ادامه بدم.

"حتما بیبی...کاری میکنم که بیشترین لذت زندگیت رو تجربه کنی"بعد از گفتن این حرف حرکتم رو سریع تر کردم.
ناله های اون دختر همینجور بلدتر و بلند تر میشد و از صداش معلوم بود که داشت لذت میبرد،همینطور که در حال تکون خورد بود اسمم هم صدا میزد"ج-جانگ کوک~"

"آره همینجوری اسممو صدا بزن،بهم حس خوبی دست میده وقتی اسممو از زبون تو میشنوم~"

اما داشت اتاق عجیبی میوفتاد!صدای اون دختره داشت کم کم عوض میشد،صداش داشت کم کم به صدای مادرم شبیه میشد!بخاطر همین دست از کارم برداشتم و به پشت سرم نگاه کردم.

"چ-چرا وایسادی؟!"اون دختر درحالی که بهم زل زده بود ازم پرسید

"ه-هیچی فقط احساس کردم که چیزی-"اما قبل از تموم شدن حرفم دوباره صدای مادرمو شنیدم
"جانگکوک،بیداری؟جانگ کوک"

یهو چشمام رو باز کردم و سیخ سرجام نشستم

ی-یعنی همش خواب بود؟
ولی واووو~
عجب خوابی بودا
دختری که زیرم بود به طرز وحشتناکی جداب بود مخصوصا اون سینه های بزرگش
اوفففف~

یهو ناخودآگاه به پایین نگاه کردم و به به،دیدم که ترمز دستیم بالاست

"جانگکوک!هنوز بیدار نشدی؟"صدای مادرم بود که از پشت در اتاقم داشت صدام میکرد

یک بار دیگه صدام زد و درو یهویی باز کرد

بدون اراده سریع پتو رو گرفتم و روز پاهام گذاشتم

"جانگکوک"مادرم با عصبانیت گفت
"تو که بیداری پس چرا مول میکنیو جواب نمیدی؟گلوم پاره شد انقدر اسمتو گفتم"

"ت-تازه بیدار شدم"در حالی که سرمو از شدت گیجی کج کرده بودم و داشتم بهش نگاه میکردم این جمله رو گفتم

"چرا اینجوری نگام میکنی؟اصلا خبر داری که ساعت چنده؟"

"نه...ساعت چنده؟"

"ساعت ۶ و نیمه احمق"مادرم این حرفو با اخم عمیق تری گفت

"خب که چی؟امروز که یکشنبست-"اما مادرم حرفو قطع کردو گفت"نخیرم امروز دو شنبست...میخوای اولیت روز هفته دیر بری مدرسه؟"

با شنیدن این حرفش پشمام سیخ شد

البته خونه ی من از مدرسه زیاد دور نبود،فقط ۲۰ دیقه طول میکشید که وقتی درحال قدم زدن بودم به اونجا برسم اما حالا....موضوع کاملا متفاوت بود...
اول از همه فقط نیم ساعت وقت داشتم...
دوم از همه دستشویی نرفته بودم!دستشویی رفتن من همیشه ۱۰ دیقه ای طول میکشید...نمیدونم چرا اما هر وقت که توی دستشویی بودم زمان برام زود میگذشت:/ و با این وضعیتی که داشتم....دیگه دیگه

سوم از همه،از صبحانه که بگذریم ۱۰ دیقه فقط لباس پوشیدنم طول میکشید ،حالا چجوری باید همه این کارارو فقط توی نیم ساعت انجام بدم!

"پاشو دیگه"باگفتن این حرف مادرم قدمی به سمتم برداشت و دستشو اورد تا پتو رو بکشه که پتو رو محکم گرفتم و گفتم"م-مامان!ت-تو برو من چند دیقه دیگه میام"

فقط نگام کرد

یعنی متوجه شده بود که قضیه چیه؟
"باشه پس من اول میرم و صبحانه رو اماده میکنم،تو هم زود به کارات برسو بیا"بعد از گفتن این حرف از اتاقم رفت بیرون

بنظرتون روزی که اینجوری شروع میشه قراره چجوری تموم بشه؟!

بعد از پوشیدن یونی فرمم از اتاقم بیرون رفتم و یه راست رفتم سمت اشپز خونه

اگه بخوام دقیق بگم ساعت ۶ دیقه به ۷ بود

میدونستم که حتی اگه تلاشم کنم دیر میرسم پس خودمو زدم به بیخیالی

"بیا این ساندویچارو بگیر،از اونجایی که نمیتونی توی خونه صبحانه بخوری حداقل توی مدرسه بخور"و ساندویچارو داد بهم

منم ازش تشکر کردمو گفتم"مامان...احیانا دلت نمیخواد که امروز زود تر بری سر کار؟"
مادرم توی یه شرکت بازرگانی کار میکنه و کارش ساعت ۸ شروع میشه و ساعت ۵ بر میگرده خونه

"اگه داری غیر مستقیم ازم میپرسی که من برسونمت باید بدونی که کور خوندی"و بهم اخم کرد

همیشه همینجوریه...وقتایی که دیر بیدار میشم مادرم باهام لج میکنه و بجای اینکه بهم کمک کنه تا زودتر برسم مدرسه منو به حال خودم رها میکنه،چرا؟چمیدونم شاید فک میکنه اگه دیر برسم مدرسه ادم میشم و این کارو دوباره تکرار نمیکنم!
اخه به من چه صدای که اون دختره از صدای زنگ موبایل بلند تر بود!اوف اون دختره....خیلی...نه!میدونم با فک کردن بهش چه اتفاقی میوفته پس...

با مادرم خداحافطی کردم و سریع اومدم پایین

اوضاع همیشه همینجوری بود،همیشه مجبور بودم تنهایی برم مدرسه،تا جایی که یادمه مادرم منو یه بارم نرسوند مدرسه،رسوند؟
وقتی ۳ سالم بود پدرمو از دست دادم،دقیق نمیدونم چرا ولی هر دفعه که از مادرم درباره پدرم میپرسیدم بهم جواب درستو کاملی نمیداد پس بیخیال شدم
تا قبل از اینکه دوچرخم خراب بشه با اون میرفتم مدرسه،اما بعد از اون کارم لنگ شد
مادرم بهم قول داده بود که اگه نمره ی خوبی بگیرم برام یکی نوشو میخره
کی این قولو داده بود؟
دوسال پیش
نکه نمره های بدی بگیرما...فقط نمره های خوبی نمیگیرم...مگه تقصیر منه که استعدادی توی درس خوندن ندارم؟من چه گناهی کردم

"هییی"اهی کشیدم و به سمت مدرسه شروع به دویدن کردم...اومیدوارم خیلی دیر نرسم...اخه اولین زنگو با خانوم لی دارم
برای خودش یپا سگیه،اگه قبل از اون توی کلاس نباشیم پس باید کل کلاسشو بیرون باشیم،این قانون کلاسشه
****
سلام به همه~
راستش این اولین فیکی هستش که دارم مینوسم
اگه بخوام صادق باشم زیاد اهل رمان خوندم نیستم بیشتر وقتا کمیک میخونم
خب اومیدوارم لذت ببرین و لطفا اشکالاتمو بهم بگینو نظراتونو باهام به اشتراک بذارین و ووت یادتون نره
تا اپ بعدی بابای:*

YOUR TOUCH[TAEKOOK]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora