قسمت 1

123 23 30
                                    

ایان داخل رستوران “پتسی”، پشت میز مشغول خوندن کتاب مشهور “غریزه اصلی” بود. لا به لای کلمات گم شده بود که چیزی به شیشه کوبیده شد. یه ادم گنده به شیشه برخورد کرد که باعث ریخته شدن کل اون شیشه بزرگ و خورد شدنش روی میزهای غذاخوری و کف رستوران شد. اون که نزدیک به پنجره نشسته بود، دو دستشو روی سرش گرفت و زیرمیز خم شد.
-شت!!!..
ایان با فریاد از جاش بلند شد و بعدش هیچی نتونست بگه وقتی سر چرخوند به بیرون، دوتا مرد هیکلی که انگار کیسه های چربی ازشون آویزون بود و هر کدوم به اندازه ی یه خرس پشمالو بودن رو دید. با کمی دقت یه پسر ریزه میزه هم بین دست و پاشون تشخیص داد! (اون خرس های مهربون پشمالو که ترور به ایان معرفی کرد رو یادتونه؟ اره همونا خخخخخ)
هیچکس واس کمک کردن بهش جلو نمی رفت. در اصل کسی جرات نداشت دست جلو ببره. اون پسر هم به سختی داشت لگد تو هوا پرتاب میکرد اما باز میشد فهمید اگه فقط با یک نفر درگیر بود میتونست برنده باشه که از شانس بدش اونا دوتا غول گنده بک بودن
بین اون جمعیتی که دورشون جمع شده بودن و با گوشی هاشون شکار لحظه ها می کردن، ایان تنها کسی بود با یه حرکت احمقانه و انسان دوستانه پرید روی شونه های یکیشون و شروع کرد به مشت زدن به سر و کله ی اون مرد.
-شما دوتا بشکه ی کوفتی چطور می تونین با نامردی یکی رو کتک بزنین؟؟؟
مردی که با ایان درگیر بود کمی مکث کرد و دست از تقلا کشید. وقتی متوجه شد که اون پسر رو نمی شناسه با عصبانیت پرسید
-تو دیگه کدوم خری هستی؟
ایان برای این سوال جوابی نداشت پس با مشتش تو دماغ مرد کوبید و از شونه اش پرید پایین. به خونی که صورت مرد رو داشت رنگین میکرد نگاه کرد و بعد سر برگردوند تا از حال اون پسر مطمعن شه. همونطور که حدس می زد اون پسر کاربلد بود. تئ کمترین فرصتی که بدست اورد با لگد بین پاهای مرد کوفت.
فیونا با گوشی تلفن اومد بیرون رستوران تا از حال برادرش که وسط دعوا پریده بود باخبر شه. وقتی دید با یه مشت تونسته مرد مقابلش رو تا مرز بیهوشی برسونه خندید و بعد با یه اخم و عصبانیت از وضع روبه روش داد زد
-حرومیای لعنتی الان پلیسا میان اینجا تا حالتون رو جا بیارن...
صدای آژیر ماشین پلیس از خیابون پایینی به گوش می رسید هرلحظه نزدیک تر هم میشد. میکی که جزوی از این دعوا بود خون داخل دهنشو بیرون تف کرد و بدون اینکه نگاهی به ایان بندازه دستشو گرفت و دنبال خودش تو پیاده رو کشوند و سمت یکی از کوچه های خلوت توی اون خیابون دویید.
میکی کمی از دیوار کوچه خم شده و داشت پشت سرشون رو چک میکرد که کسی دنبالشون نیومده باشه وقتی خیالش راحت شد برگشت و به دیوار تکیه داد. نفسی تازه کرد و جلوتر اومد و جلوی اون پسر کله قرمز که جلوش خم شده بود واستاد.
(قسمتی که میکی، ند دوس پسر پیر ایان رو کتک میزنه و بعد با هم تو یه کوچه فرار میکنن رو یاداوری کردم؟ گادددد گریهههه)
ایان دستاشو رو زانوهاش ستون کرد و عمیق نفس میکشید تا ضربان قلبش اروم شه. وقتی کتونی های کثیفی جلوش ظاهر شدن سرشو کج کرد و از همون زاویه به صورت خونی پسر نگاه کرد. پسر بدون هیچ پیش زمینه ای خودشو معرفی کرد
-میکی
حالا ایان کمر راست کرد و به چشم های آبی میکی خیره شد
-ایان
میکی ابروهاشو بالا برد و پرسید
-منو میشناسی؟
-به هیچ وجه
-پس چرا پریدی وسط دعوام و رو اون بشکه ی اشغال سوار شدی؟
ایان دستی به موهاش کشید. با این حرکت میکی به موهای نارنجی رنگش خیره شد
-غریزه؟؟
ایان با لبخند کجی، نامطمعن جواب داد که باعث شد میکی به خنده بیافته و همینطور که اروم به سمتش کشیده میشد گفت
-تو حتی نمیدونی چرا اومدی وسط دعوایی که اصلا بهت ربطی نداره؟ حتما زده به سرت پسر
ایان از اون نزدیکی و حس داغی بدن میکی که بدنش لمس میکرد هیجان زده شد و بدون حرف اضافه ای و بدون پلک زدن لبای اون پسر رو بوسید.
هرچند میکی برای همچین حرکتی با اون پسر کله قرمز لحظه شماری میکرد اما بعد از جدا شدن اخمی کرد. حس خواستن اون پسر به دلش چنگ زد نمی تونست نادیده بگیره که ایان چطور فاصله رو بی وقفه بست. دستشو بالا روی گونه ی کک و مکی پسر گذاشت و عمیق تر اون لبای صورتی رنگ رو بوسید و با زبونش مزه کرد
دستای ایان رو کمر و کتف میکی در حرکت بود که با صدای بوق تند ماشینی که سر کوچه توقف کرد به سرعت از هم جدا شدن. با دلهره نفس نفس میزدن.
میکی نمیخواست به این زودی از این پسر جدا شه پس بعد از یه سرفه ی ساختگی گفت
-هی گشتنه؟
-برگردیم پتسی
-هل نووو... میخوای به گشتنم بدی؟ رییس اونجا منو با تیر میزنه الان
ایان خنده ای کرد و دستشو دور شونه ی میکی انداخت و به خودش نزدیک کرد به سمت پتسی کشوندش
-تا من هستم کسی باهات کار نداره
-تو کی هستی؟ زورگیر محله؟
ایان جوابی نداد فقط خندید و میکی رو به پتسی برد
فیونا عصبی شیشه خورده های جلوی رستوران رو جارو میزد و هرچند لحظه یه فحش میداد. ایان بدو بدو جلو رفت و جارو رو از اون دختر گرفت.
-هی فیونا اروم باش من اینجا رو درست میکنم..
-تو خوبی صدمه ندیدی؟ تمام مشتری ها رفتن .. کسی تو این شیشه خورده ها احساس امنیت نمیکنه یک روز ضرر کردیم
-فیونا اروم باش.. کسی صدمه ندیده..
-هی
میکی اروم وارد بحث خواهر برادریشون شد و ایان متوجه شد یکی دیگه هم بینشون هست که باید به فیونا معرفی کنه
-اوه این میکیه... اینم خواهر بزرگم فیونا
وقتی فیونا چشمش به پیرهن خونی پسر افتاد
-این همونی نیست که باعث این گندکاری شد؟
ایان جلوی فیونا رو گرفت و بازوشو محکم گرفت
-اروم باش اون مقصر نیست
-ولی همین عوضی اون گاومیش رو تو رستوران من هل داد
-هی لیدی من مسئول پیچ خوردگی پای دیگران نیستم
-میخوای بگی تو هیچکاره بودی اون وسط؟ خودتو زرنگ فرض کردی ها؟
ایان همونطور که با دستاش فاصله ی بین اون دوتا رو حفظ میکرد، پادرمیونی کرد و پیشنهاد داد
-چطوره منو میکی اینجا رو تمیز کنیم و تو هم از این قضیه بگذری؟
میکی پرید وسط و گفت
-هل نووو.. من اینکارو نمیکنم
ایان با نگاه جدی بهش نگاه کرد و برای ساکت کردنش گفت “هیشششش”
فیونا کمی فکر کرد و جاروی تو دستشو دست برادر صلح جوی کوچولوش داد
-بقیه ی وسایلا رو باید از پشت رستوران برداری
و بعد داخل رستوران شد و به کارای مدیریت رسیدگی کرد
میکی به اون کله قرمز نگاه میکرد که چطور بدون حرف و درخواستی ازش سعی میکرد شیشه ها رو یه گوشه جمع کنه. میکی فکر میکرد اگه به جارو دست بزنه غرورش خطشه دار میشه اما اگه کمکی نکنه حس عوضی بودن ول کنش نبود. پس همون جایی رفت که فیونا گفته بود وسایلا رو می تونست پیدا کنه.
از پشت رستوران سطل اشغال و یه جاروی اضافه اورد و شیشه ها رو جمع کرد.
وقتی بعد از یک ساعت بیرون و داخل رستوران جمع و جور شد، خسته و کوفته پشت یکی از میزها دراز کشیدن. ایان به سمت میکی سر چرخوند. یادش اومد که میکی گشنش بوده. پرسید
-چی دوست داری بخوری؟
میکی از گوشه ی چشم میدید که ایان بهش خیره شده با شیطنت گفت
-چیزی که تو شلوارت قایم کردی (بعله میکی دگ:))
لبای ایان تا گوش هاش کشیده شد. زیرلب فحشی بهش داد. میخواست بلند شه تا سفارش غذا بده که با صدای تق و توق جفتشون سر بلند کردن و به ظرفای غذایی که روی میز قرار می گرفت نگاه کردن.
فیونا که دید اون پسر جدید چطور کمک کرد براشون ناهار سفارشی اماده کرد و جلوشون گذاشت
-فقط بخاطر اینکه مسئولیت گوه کاری خودتو قبول کردی ناهار مهمون من
میکی میخواست بازم مخالفت کنه و بگه بی گناهه اما با ضربه ای به پاش اخماش تو هم رفت و رو به ایان گفت
-وات د فاک؟؟
ایان به جاش برگشت و از فیونا تشکر کرد وقتی دور شدن خواهرشو دید اهسته گفت
-اگه اعتراض کنی از ناهار میافتیم .. جفتمون.. شاید خواهرم باشه اما حساب همه چی رو داره و حتی از منم که داداششم نمیگذره
-عجب خانواده ی مهربونی
-خفه شو
-تو خفه شو ...
.
.
.
.
            امیدوارم تا اینجا خوب بوده باشه •.•

غریزه ی اصلیWhere stories live. Discover now