قسمت 2

63 16 11
                                    

مشغول خوردن مرغ سوخاری و غذاهای دیگه از ظرفای روبه روشون بودن که چندتا کارگر شیشه بری وارد رستوران شدن و مشغول زدن یه شیشه ی تازه شدن.
ایان میدید که میکی با چه اشتهایی داره غذاشو میخوره اما نتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره و شروع به حرف زدن کرد
-اینجا غذاهای خوبی سرو میکنن
میکی با هوم گفتن تایید کرد و ایان ادامه داد
-اما خواهرم رییس نیس فقط مدیریت اینجا رو به عهده داره
میکی سر تکون داد و ایان با خوردن نوشابه خودشو اروم کرد و بالاخره پرسید
-اونا کی بودن؟؟
وقتی میکی بهش نگاه کرد نشونه ای داد
-همون خرس های وحشی امروز که از دستشون نحاتت دادم!!
میکی خندید و ابروشو بالا داد
-کیوت بود.. اما تو نجاتم ندادی اصلا اون قسمتی که من داشتم لت و پارشون میکردم رو به خاطر داری؟
غذای تو دهنشو با نوشابه پایین فرستاد و به ایان نگاه کرد. می دونست این پسر منتظر یه توضیح منطقیه پس بهش داد
-به یورمم نیست اگه اینو باور نکنی اما دیشب بعد از اینکه باهاشون خوابیدم جیب جفتشون رو زدم و حدس بزن با چی داشتن خوش میگذروندن؟!!....... نه نمیتونی حتی حدس بزنی... دو جفت الماس تراش خورده
-الماس؟ از کجا گیر اورده بودن؟
میکی که هیجان زده تر شده بود جلوتر رو میز خم شد و اهسته گفت
-پسر انگار اخبار رو دنبال نمیکنی .. بانک امانات رو یادت نمیاد دو هفته پیش زدن؟
ایان که بهش شوک وارد شده بود به پشت صندلیش چسبید و با دستش موهاشو عقب روند
-جدی نمیگی..
میکی خندید و سری کج کرد که هرچی میلته رو باور کن..
-الان داریشون؟
-میخوای پول شیشه رستوران خواهرتو ازم بگیری؟
-عمرا .. فقط میدونی.. فرصت دست گرفتن الماس تو زندگی ادما همیشگی نیست
میکی لبشو گاز گرفت و به چشمای گربه ای ایان که حس مخ زنی رو با مظلومیت قاطی کرده بود خیره شد
میکی از جاش بلند شد.
-کجا؟
میکی برگشت و به قیافه ی متعجب ایان نگاه کرد
-جایی که بتونم الماس ها رو از توم درارم
اولش ایان اصلا تو باغ نبود که میکی داره از چی حرف میزنه اما دقیقا قبل از اینکه میکی در دستشویی رو باز کنه و واردش بشه ایان فهمید موضوع از چه قراره . دستاشو تو موهاش فرو کرد چنگشون زد و با ناباوری فریاد زد
-نوووووو ....
بعد از سه یا چهار دقیقه میکی لبخندزنان اومد سمت ایان.
-هی دستتو بیار جلو
ایان پشت میز سیخ نشست.
-بگو که از اونجات درشون نیاوردی
-نمیگم
-پس از کونت دراوردی واقعا؟؟؟؟؟ باورم نمیشه
میکی جلوتر اومد و یه لگد به پای ایان زد
-هی اروم باش میخوای همه بفهمن؟ تازه کون من تمیزتر از ذهن کثیف توعه
میکی وقتی دید ایان بخاطر حساسیتش نمی تونه دستش بگیره برگشت سمت خروجی و گفت
-پس من میرم
حتی وقتی خارج شد اون پسر عوضی دنبالش نیومد. فاکی زیر لب گفت. حداقل زمان خوبی رو گذرونده بود باهاش و ارزش امتحان کردنشو داشت.
با عصبانیت سمت یه ماشین پارک شده اونور خیابون رفت که صاحبش تازه وارد باری شده بود. خودش رو به در راننده چسبوند و با یه شاه کلید سعی داشت در رو باز کنه. صدای ایان از پشت سرش به شدت ترسوندش
-هی میکی
-جیزس دیگه چی میخوای؟
ایان جلوتر اومد با چشمای گرد شده به دستای میکی نگاه کرد که سعی داشت در ماشین رو باز کنه
-داری چیکار میکنی میکی؟
-کوری؟
"تق" با صدای باز شدن در سریع سوار ماشین شد
-اگه نمیخوای گیر بیافتی سریع بپر بالا
و در ماشین رو بست و سعی کرد از توی جعبه فرمون یه سری سیم رو به هم بچسبونه وقتی ماشین استارت خورد ماشین رو از پارک بیرون اورد.
ایان دورو برشو نگاه کرد می ترسید کسی صورتشو شناسایی کرده باشه
-شت
بع سریعت سمت ماشین رفت و سوار شد
-برو برو برو
میکی پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین با صدای غرغری به راه افتاد. ایان به بازوی میکی مشتی حواله کرد.
-اوووخ این واسه چی بود؟
-معلومه که واس این چهار چرخ کوفتی زدم
-منو باش.. این طرز پارک کردن مختص ادمای دائم الخمر بود قطعا صاحب ماشین وقتی از بار بیرون بیاد حتی به خاطر نمیاره همچین خری رو می رونده .. پس خیالت راحت
ایان از زرنگی میکی خوشش اومد و خندید. میکی هم یکم خندید بعد پرسید
-چرا اومدی دنبالم؟
-گفتم که فرصت دیدن الماس واقعی برای همه گیر نمیاد
میکی لبشو با زبونش خیس کرد و اون جفت الماس رو از جیبش دراورد و جلوی ایان گرفت
-بگیرش دارم رانندگی میکنم
ایان دو دلی و با چهره ای که چندشش میشد به اونا دست بزنه الماسا رو از دست میکی برداشت و بهشون خیر شد
-چیشد؟ ... زبونت گرفت؟
-چقدر ارزش داره؟
-چمیدونم هنوز قیمت نزدم ولی فکر کنم اونقدر ارزش داشت که سرش یکم خون بریزم
ایان تو سکوت یکم دیگه به الماسا نگاه کرد. بعد سرشو اورد بالا و به مسیر نگاه کرد. داشتن از شهر خارج میشدن؟
-کجا داری میری؟
-یه جهنمی که بشه آب شون کرد
یه ماشین پلیس دم خروجی شهر متوقف شده بود اما هنوز نمیدونستن دلیلش ایست بازرسی یا چیز دیگه ایه.
-اروم برون ... سرعتتو کم کن.. شت
ایان تذکر داد و خودشو به صندلی چسبوند. میکی به حرف ایان پاشو از پدال گاز شل کرد و یه دستشو رو خط در و شیشه ی ماشین عمود قرار داد و صورتشو پوشوند. ایان با دلهره الماس های کوچولو رو تو مشتش قایم کرده بود. تو اون لحظه به چیز بهتری نمی تونست فکر کنه.
وقتی از ماشین پلیس به اهستگی رد شدن نفس حبس شده ی جفتشون ازاد شد. انگار حق با میکی بودو صاحب ماشین هنوز نفهمیده بود که چیزی رو از دست داده.
ایان الماسا رو به میکی پس داد. دستشو دراز کرد و سعی داشت رادیو رو روی یه موج خوب بذاره که اهنگی پخش بشه
(مسیر مکزیک رو بازسازی کردم ناخواسته .. کسی بگه کمتر کپی کن با پشت دست میزنم تو دندوناش .. عاشقشونم لعنتیا بفهمین:)
الانم این اهنگ رو گوش دهید به یادشون و جرررر

Just what you feeling - sen dog & tetsuya(
کمتر از نیم ساعت و حدود 20مایل رو از شیکاگو به سمت وست مونت باید طی میکردن تا به مکانی که میکی مد نظر داشت می رسیدن راه هرچقدر هم کوتاه باشه واس اون دوتا جوون تو سکوت حوصله سر بر بود. میکی صدای رادیو رو کم کرد و سر صحبت رو باز کرد
-تا کجا میخوای باهام بیای؟
ایان از این سوال جا خورد اما خب به هرحال سوال منطقی ای بود که باید از خوش می پرسید تا کجا قرار بود اون پسر و داستان هاش رو دنبال کنه؟
-خب؟؟؟.... انگار خودتم نمی دونی
ایان ابرویی بالا انداخت و جواب داد
-چیزایی که ازت دارم میبینم داره جالب تر میشه چرا باید وسط داستان ولت کنم؟
-حتی اگه پلیس بگیرتمون هم پشیمون نمیشی؟
-شماره پلاک حتی تو سرچ پلیس هم وارد نشده چرا باید جلومون رو بگیرن؟ تازه گواهینامه هم داری دیگه .. به چیزی شک نمیکنن
-اگه گواهینامه نداشته باشی میگیرنت؟؟
-فاکینگ ریلی میکی؟؟؟
ایان که شل و ول نشسته بود و با بیخیالی منظره ی بیرون رو دنبال میکرد با این حرف میکی انگار که سیخ تو کمرش فرو رفته باشه از جا پرید و سمت میکی برگشت.
-گواهینامه نداری پس چطور داری رانندگی میکنی؟؟؟
میکی دماغشو خاروند و با بیخیالی پا روی گاز فشار داد
-مگه حتما باید اون تیکه کاغذو داشته باشی تا بلد باشی چطور فرمون بچرخونی؟
-بزن کنار تا به فاکمون ندادی.. خودم میشینم پشت فرمون
میکی خنده ای کرد
-بیخیال مرد اگه بگیرنت ماشین دزدی به نامت ثبت میشه حداقل وقتی منو گرفتن تو میتونی از اون یکی در فرار کنی
ایان نفسشو با فوتی بیرون داد فحشی زیرلب رد داد
چند متر جلوتر میکی ماشین رو کنار فروشگاهی نگه داشت
-پیاده شو .. ماشینو همینجا ول میکنیم تا صاحبش پیداش کنه
قبل از پیاده شدن از ماشین میکی استین لباسشو رو کف دستش کشید بعد فرمون و دنده و دستگیره ی در رو باهاش پاک کرد. ایان حرکت زیرکانه ی میکی رو دنبال کرد و بعدم پیاده شد.
بعد از خریدن یه جعبه سیگار پیاده سمت یکی از خیابونایی که ایان تاحالا اونجا رو ندیده بود وارد شدن. دست میکی رو گرفت و نگهش داشت
-هی کجا میری؟
-الماس ها رو فراموش کردی؟ باید اون زودتر بفروشمش به این حرومی ها
میکی با سر به باری که جلوش صف کشیده بودن رفت و ایان با دودلی باهاش هم قدم شد. جلوی بار یه محافظ هیکلی و سیاه پوست که چرم اصلی تن کرده بود واستاده بود. میکی برخلاف بقیه از صف رد شد و دم گوش اون مرد چیزی زمزمه کرد و بعد هم ایان رو نشون مرد داد.
.
.
.
.

غریزه ی اصلیWhere stories live. Discover now