>Ep1<

526 110 19
                                    

اوایل پاییز بود و سرد
اما بدن کریس نمیتونست توی اتاقک پمپ بنزین گرم بمونه
صاحبش این اجازه رو بهش نمیداد چون که زیادی مست موسیقی توی گوش هاش بود
از عصر که شیفتش شروع میشد اون هندزفری متصل به تلفن همراهش دائما توی گوش هاش بود
و مدام پلی لیست همیشگیش رو تکرار میکرد
صدای خواننده ی محبوبش تنها چیزی بود که اون شب بیداری رو  و البته اون شغل رو قابل تحمل میکرد
انگشتش رو روی اسکیرین موبایلش کشید و صورت شخص درون تصویر رو نوازش کرد و لبخند درشتی زد  سرد بود
برای همین مجبور شد اون رو همراه با دست های سر شدش به  داخل جیب کاپشنش منتقل کنه تا گرم بشه
روی نیمکت فلزی چسبیده به اتاقک جا به جا شد 
نور اتومبیلی مرز چشمانش رو تنگ کرد 
منتظر موند مرد بنزین بزنه
لبهاش از سرما کبود شده بودن
اما صدای بهشتیی که گوش هاش رو نوازش میکرد میتونست قوی  نگهش داره
مرد به سمتش اومد
ایستاد و بعد از تعظیمی وجهه مورد نظر رو دریافت کرد
دوباره نشست
خسته بود
نه از سرما و شب بیداری هاش
تازه به خونه ی جدیدش نقل مکان کرده بود اما مجبور بود الان  بدون این که حتی چمدونش رو باز کنه به سرکار بیاد
البته اولین کاری که بعد از ورود به اون خونه انجام داد چسبوندن  پوستر خواننده ی مورد علاقش به دیوار بود 
به ساعتش نگاهی انداخت
از دو نیمه شب گذشته بود و شیفتش ساعت دو تموم میشد اما هنوز خبری از همکارش نبود
کم بودن بخار تنفسش نشون میداد که درون بدنش گرمای زیادی باقی نمونده
زانو هاش رو بهم مالید و زیر لب زمزمه کرد
_پس کجا مونده؟
سایه ی بلند شخص در حال دویدن رو از دور شناخت
_اوه پسر متاسفم امشب تولد همسرم بود
کریس بدون حرفی کلاه کاپشنش رو به سر کشید و پول هارو به دستش داد
_نمیتونستی یکم سریع تر بکنیش ؟
چشمای درشت شده ی همکارش از دسته ی پول ها بالا کشیده شد و صدای کریس بلند تر شد
_به دیکم که تولد زنته ...من این بیرون داشتم یخ میزدم مرتیکه
مرد عصبانی شد و متقابلا با اشاره به هندز توی گوش کریس فریاد کشید
_تو به خاطر موزیک تخمی توی گوشت یخ زدی نه من ح..
نتونست فریادش رو تکمیل کنه چون یعقه ی ژاکتش توی دست های مرد رو به روش به طرز دیوانه واری کشیده شد 
صدای کریس به خاطر خشمش کمی بم شده بود
_دهنتو ببند
بعد از چند ثانیه تلاقی تیز نگاه کریس به چشمان شوکه ی مرد اون رو رها کرد
دست در جیب برد و از نوع موزیکی که با اومدن مرد نصفه  مونده بود پلی کرد و بی توجه به همکارش قدم هاش رو با ورود به  جاده ای تاریک و خلوت پیش کشید
از محل کارش تا خونه ی جدیدش تنها ده دقیقه پیاده راه بود
وقتی به ساختمون قدیمی رسید قبل از نزدیک شدن به در ورودی  مرد میان سالی سر رسید و وارد ساختمان شد
انگشتِ دستِ درون جیبش روی دکمه ی تنظیم صدای گوشیش فشرده شد و کمی صدای موزیک رو پایین آورد 
وارد ساختمان شد
مرد میانسال با چهره ای خسته که رگه هایی از نگرانی درش دیده میشد خیره به اعداد در حال کاهش
آسانسور روی نوک پای راستش ضرب گرفته بود  کریس عادت به دقت داشت ،دقت روی عادت جسم آدم ها مثل نگرانی پاهای این مرد
با صدای دینگ آسانسور نگاهش رو ازش برداشت و با نفس عمیقی توی اتاقک جا گرفت
نگاهی به کیسه ی داروی توی دست مرد میانسال انداخت
کنجکاو بود اما حوصله ی آشنایی دادن به همسایش رو نداشت پس  چیزی نپرسید
وقتی دکمه ی طبقه ی دوم رو فشار داد صدای متعجبش رو شنید
_تو..تو جای آقای چوی اومدی؟
کریس نگاهی به چهره ی ترسیده ی مرد انداخت
_چیزی در این باره اذیتتون میکنه؟
مرد نفس خسته ای کشید
_به خاطر اون مرد دیوونه الان همسر من ناآرومه..تمام عکسای خانوادگی رو از رو دیوار برداشته و قایم کرده...به تو گفتن که مستاجر قبلی چه مرگش بوده؟
کریس از حرفهاش تنها چیزی که نصیبش شد گیجی بود
آسانسور طبقه ی دوم ایستاد
_اومم به من که چیزی نگفتن...امیدوارم حال همسرتون بهتر بشه
با اتمام جملش تعظیمی کرد و نگاه نگران همسایش رو توی اتاقک  اسانسور تنها گذاشت
وقتی کلید برق رو زد کل فضای کوچیک سوییتش روشن شد 
عملا با دیدن بهم ریختگی مقابلش چهرش از قبل هم خسته تر شده بود
نگاهش به پوستر بالای تاج تخت افتاد
  لبخند گرمی زد و خطاب به تصویر به حرف اومد
_امروز خوشگل تر شدی میونی 
به سختی از تصویر دل کند
به آشپز خونه ی کوچک سوییتش رفت و درون قابلمه ای آب ریخت و روی اجاق گذاشت
گرسنه بود و قصد داشت برای خودش نودل درست کنه 
دستی به شکمش کشید
_آه ...واقعا گشنمه
داشت با خواننده ی مورد علاقش بدون حضورش حرف میزد 
شاید کلمه ی مورد علاقه زیاد مناسب نبود
چون برای کریس شخص در تصویر شبیه که نه خود زندگی بود
در کابینت هارو باز و بسته میکرد
_آیش.. مطمئنم دیشب یه بسته چپوندم توی یکی از اینا ...تو  ندیدیش؟
احمقانه بود اما کریس عادت به این گفت و گوی یک طرفه داشت
موسیقی در ترکیب با صدای اون مرد چند سالی بود که این بلا رو  سرش آورده بود
اولین بار که اون آدم رو شنید از فروشگاه لوازم صوتی و تصویری بود
بعد ناخودآگاه خودش رو سمت ویترین کشید و به موزیک ویدیوی در حال پخش روی ال سی دی خیره شد
عجیب بود اما کریس عملا صدا و زیبایی اون مرد رو آمیخته با  روحش پیدا کرده بود
و الان چهار سال از اون آشنایی یک طرفه میگذشت و اون هنوز  نتونسته بود از این آمیختگی دست بکشه  نمیشد
شبیه این بود که جای خالی پازلی داشته و الان با شناخت اون آدم  تکمیلش کرده  تکمیل که نه  داشت عذاب میکشید
مثل دیوانه ها عکس هاشو میبوسید
انگار اون تکه پازل به جای خالی نزدیک باشه اما هیچوقت بهش نرسه
با صدای سر ریز شدن آب جوش متوجه شد مدت زیادیه خیره به  پوستر خاطره بازی میکنه
اجاق رو خاموش کرد و بی خیال پیدا کردن بسته ی نودل شد
به سراغ چمدونش رفت و بازش کرد
_متاسفم... امروز سولوی جدیدتو گوش دادم بدون این که بابتش پولی بدم...این منو شرمنده میکنه
همونطور که لباس هاشو درون کشوی کمد دیواری میگذاشت ادامه  داد
_نتونستم تحمل کنم...لعنتی اون مستقیما از بهشت اومده 
با ذوق دست از مرتب کردن لباس ها کشید
گوشیش رو از درون جیب کاپشنش بیرون کشید و آهنگ رو پلی  کرد
_میشنوی؟...لعنت انگار همینجا نشستی و داری برام میخونیش بی درنگ روی تخت پرید و بوسه ای روی گونه ی تصویر کاشت
_کیوتی با استعداد من
حین ادای جملش درون چشمانش چندین ستاره در حال درخشش بودن
دیوانه نبود
میدونست که اون نمی شنوه
میدونست که رطوبت لبهاش بهش نمیرسه اما حالش رو بهتر میکرد
این روش درد نداشتنِ اون مرد رو کمی تسکین میداد
قصد داشت دوباره سراغ لباس هاش بره که با صدای دادی  که  بیشتر به جیغ شباهت داشت از جا پرید شوکه به اطراف نگاه کرد
وضوح صدایی که به گوش هاش رسید به قدری بود که مطمعن شد منبعش درون اتاقه
مسیر نگاهش اینبار با شنیدن دوباره ی اون صوت به مقصد رسید 
مرز نگاهش از وحشت عریض شد و قدم هاش پس رفت کرد 
چی داشت میدید؟ خواب بود نه؟
بدون فکر سیلیی به گوش خودش زد اما با بالا رفتن دوباره ی صدا فهمید که بی فایده بوده
اونقدر عقب رفت که در نهایت کمرش دیوار متصل به آشپز خونه  رو لمس کرد
لبهاش میلرزیدن و حس تپش تند قلبش به دهانش رسیده بود
_منو از این تو بیار بیرون!
نفس های کریس کند شده بودن 
فرد درون پوستر زنده شده بود!!!!
اون بی پروا داد میکشید و مشت هاش رو به صفحه ی نا مرئی مقابلش می کوبید
انگار که درون محفظه ی شیشه ای و مستطیل شکلی گیر افتاده باشه و برای رهایی تقلا کنه
شخص درون تصویر صورتش از اشک خیس بود
ترسیده و مضطرب به دنبال راه فراری به دیوار اتاقکش میکوفت
_منو بیار بیرون...من چرا اینجام؟میخوام برم خونههه کریس با وحشت پلکهاشو روی هم فشرد و متقابلا فریاد کشید
_من دیوونه نشدم....برو...برووو....من تورو نمی بینم
پلکهاشو باز کرد و بدون این که به تصویر بالای تختش نگاهی کنه  آرام به سمت درب خروجی رفت
خوشحال بود که صدا قطع شده و توهمش به پایان رسیده
هنگام خروج آخرین نگاهش رو به پوستر انداخت و دید که اون فرد با نگاه خیس و ملتمس به گوشه ی قاب پناه آورده 
چشمانش دیگه در حدقه جا نمیشدن
با چنان صدای مهیبی درو بست که مطمعن بود که همسایه هاش  رو از خواب بیدار کرده
به سرعت خودش رو درون  آسانسور چپوند و دکمه ی هم کف رو  فشار داد
اما انگار آسانسور قبل از اون داشت به طبقه ی بالا میرفت 
عرق از شقیقه هاش سرازیر بود
لرزش زانو هاش باعث شد کف آسانسور بشینه  موهاش رو کلافه به چنگ گرفت و آیشی گفت
در آسانسور باز شد همون همسایه ی آشنا مقابل دیدگانش اومد 
نگاه کریس کاملا عمق ترسش رو به مرد فهمونده بود
همسایه با حفظ نگاهش روی چشمان ترسیده ی مرد نشسته در کف آسانسور داخل شد 
مسیر مردمکش رو به شماره های در حال کاهش دوخت.
باز پاهاش ضرب گرفتن
وقتی آسانسور به طبقه ی هم کف رسید هیچ کدوم انگار قصد خروج نداشتن
_همسرمو از خواب بیدار کردی
مرد آهسته خبر داد و کریس آشفته روی پاهاش ایستاد
_متاسفم...من
نگاه جدی همسایش کلامش رو برید
البته جمله ای هم آماده نداشت و ازش ممنون بود
_بنظر آدم سالمی میای...اگر تو بهم بگی هر عکسی روی اون  دیوار زنده میشه حرفتو باور میکنم
دست های کریس از ترس یخ زده بودن برای همین اون رو به جیب  کوچک پشت شلوار کتانش منتقل کرد  چشمهاش از تجربه ی این تنش پر شده بودن
_پوسترشو بالای تختم زده بودم ...حالا باید چیکار کنم...میترسم
مرد سریعا دست کریس رو کشید و از آسانسور خارجش کرد
روی نیمکت کناراتاق نگهبانی اون رو نشوند و دست های یخش رو توی حلال دست هاش گرفت
مردمک کریس مدام میچرخید و سرگردان بود
_منو ببین...هی پسر
سمت راست صورت کریس رو با دست پوشوند و بالاخره نگاهش رو روی خودش انداخت
_تو مطمعنی؟
کریس تند تند برای تایید سر تکون داد
مرد میانسال هم ترسیده بود اما نمیخواست با نشان دادنش حال اون پسر بیچاره رو هم بدتر کنه
_آقای چوی عکس همسر مردشو هفته پیش بهم داد تا براش قاب بگیرم ...بعد از اینکه اونو روی دیوار چسبوند...فرداش اون مرد دیوونه شد ...میگفت همسرش توی عکس باهاش حرف میزنه...البته اون نمی ترسید...بیشتر با خوشحالی و تعریف کردنش برای همسایه ها اونارو ترسونده بود ...برای همین اونا...به تیمارستان زنگ زدن...زن من میگه از خونش صدای جیغ یه زنو شنیده درحالی که اون مرد تازه داشت وارد خونه میشد و اتاق تاریک بود ...من حرفشو باور نکردم...یعنی...به خودم  میگفتم احتمالا یکی از آشناهاش توی خونه خواب بوده 
مرد میانسال آرنجش رو به زانوش تکیه داد و پشت پلکش رو مالید
_باید از این ساختمون بریم...توام باید بری
کریس اما توجهی به پیشنهاد مرد نشون نداد
ترسیده بود اما بخش اعظمی از تفکرش پر شده بود به یک کلمه از جملات اون همسایه
_نمرده...میونی من زندست!
مرد میانسال سر چرخوند و نگاه پریشانش رو به مردمک وحشت  زده ی پسر دوخت
اما سوالش نتونست از چشمانش به زبانش برسه چون کریس بی درنگ به سمت آسانسور دویده بود
**
ترس از زنده شدن اون تصویر؟
وحشت از تکرار اتفاق چند دقیقه پیش؟
نه..نه.. هیچکدوم فعلا درون وجود کریس باقی نمونده بودن 
اون از چیز دیگری بی تاب بود
رمز سوییتش رو که وارد کرد بدون توجه به پوستر درون اتاق  سراغ تلفن همراهش روی عسلی کنار تخت رفت
تمام پیج های خبری مربوط به عزیز ترین آیدل زندگیش رو چک  کرد
ویدیویی از چند دقیقه پیش کنار خونه ی سوهو پلی شد
اون مرد کاملا سالم داشت برای عکس برداری در خارج از شهر  سوار ون مخصوصش میشد
نفس آسوده و پر صوتی کشید و گوشی رو سرجاش برگردوند  بدنش از اضطرابی که تحمل کرده بود بی حال شده بود
برای همین روی تخت دراز کشید و به سفیدی سقف بالای سرش  خیره شد
_اون فقط یه توهم بود...اره باید همین باشه 
هنوز جرعت نداشت به پوستر نگاه کنه اونقدر خسته بود که نتونست بیشتر از این برای توجیه خودش تلاشی بکنه
برای همین خیلی زود پلکهاش سنگین شده روی هم افتاد و نفس هاش نظم گرفتن
**
صدای کوبیده شدن چیزی به دیوار و بعد دیالوگی فریاد گونه از  صدایی آشنا
_من نمیتونم نفس بکشم...کمک
سفیدی چشمهاشو نمایان کرد و مرمکش رو خیره به سقف
مست از خواب بود
سعی کرد توی جاش بنشینه ولی با صدای کوبش تازه ای نا خودآگاه از شوک وارده بهش از روی تخت پایین افتاد و بازهم نگاهش روی پوستر بالای تخت ترسید
دهانش نیمه باز بود اما هوایی به داخل ریه هاش کشیده نمیشد  و نگاهش مات برده بود
باز هم اون تصویر لعنت شده جان گرفته بود !
تصویر متحرک دستهاشو روی صفحه ی نامرئی با سرگردانی میکشید
_تو کی هستی؟ من چجوری باید از این کابوس لعنتی بیدار بشم ؟
اون خودش بود 
صدا و نگاهش
درسته ...اون میونی خودش بود
درواقع پرده ترس دیدگانش هرچه بیشتر کنار میرفت تپش قلبش معنای دیگری میگرفت 
اون داشت باهاش حرف میزد 
چه فرقی میکرد؟
حداقل از اون  گفت و گوهای یک طرفه که بهتر بود نه؟
سیاهی چشمهاش روی بدن کریس حرکت میکرد و درون نگاهش حل میشد 
مگه بد بود؟
به درک که همه چیز عجیب و ترسناک بنظر میرسید  لعنت ..
اون داشت باهاش حرف میزد اونم خیره به چشمهاش !
خوش  شانسی از این بهتر هم مگه وجود داشت؟ موفق شده بود
این که اون ترس رو کنار بزنه و مسخ شده روی تخت بایسته و دست هاشو روی پوستر با وجود صفحه ی نامرئی بینشون روی  دست سوهو بزاره
نگاهش کنه ...اونقدر عمیق و درخشان که پسرک آشفته آروم گرفته و در این تلاقی همراهیش کنه
حس ترسش آرام گرفته بود اما کمیش در لکنت کلامش باقی بود
_ب...بهم...بگ..گو...زند..ده ای؟
مردمک تصویر از چشمان عمیق کریس به لبهاش رسید
_من زندم...فقط... رفتم تو اتاق استراحت یه چرتی بزنم
یک آن تصویر از خود بی خود شد نزدیک به لبهای کریس مدام صفحه رو نوازش میکرد و نگاه کریس رو به دنبال انگشتان خودش میکشید
_چرا من اینجام...چرا اینقد دلم میخواد که منو ببوسی؟
کریس آروم لب پیش برد و روی انگشتان نزدیک به لبهاش بوسه زد
البته صفحه ی بینشون حس این لمس رو نمی رسوند
_نمیدونم...شاید عقلمو از دست دادم...شایدم وقتی میخوابی روحت میاد اینجا...من هیچی نمیدونم
سرش رو پایین انداخت
همچنان که فشار دستش روی پوستر بیشتر میشد اعترافش رو به  زبانش رسوند
_فقط...میدونم...که ..که عاشقتم
..._
_میشنوی؟
باز هم تصویر مرده بود
**
با چهره ای مشوش و پوستی مرطوب از عرق از چرت نیم  ساعتش بیدار شد
لرزش مضحکی به جان دست هاش افتاده بود و سعی داشت با محکم چنگ زدن دسته ی صندلیِ عریض خوابیده ای که برای  استراحتش انتخاب کرده بود اون رو متوقف کنه
رنگ پوستش پریده بود
لبهاش سرخی قبل رو نداشتن
انگار بعد از هر خوابی که میدید یکبار میمرد و دوباره زنده میشد
_وقت کاره کیم جونمی...
منیجرش وارد اتاق شده بود تا برای تایم دوم عکسبرداری بهش خبر بده
اما دیدن شمایل سوهو اون مرد بیچاره رو ترسونده بود
_چرا رنگت پریده؟...حالت خوبه؟
سوهو نمیدونست
دردی حس نمیکرد
فقط نگران بود
از تکرار این خواب عجیب و غریب
از این که کاملا در خواب هوشیار حرف میزنه و رفتار میکنه  و از شخص درون رویاش درخواست بوسه میکنه
از اینکه جذب آدمی خیالی شده
و از اینکه هنوز هم میلی به اون بوسه داره
_برام یه روانشناس پیدا کن
** 
زن چیزی در دفترچه اش یادداشت کرد و بعد کمی از قهوش نوشید
سوهو چند دقیقه ای بود که منتظر واکنشی از سوی اون روانشناس خونسرد ، گوشه ی ناخنش رو با انگشت دیگرش خراش میداد 
زن فنجانش روی میز گذاشت و زیر چشمی نگاهش کرد
_آروم باش...داری به خودت آسیب میزنی
با هشدار زن به سرعت دستهاشو از هم فاصله داد و به دستگیره مبل  تک نفرش رسوند که روبه روی اون روانشناس قرار داشت  و باز هم منتظر چشمهاشو بهش داد
_ببین..پرونده ی پزشکیت قبل از خودت به اینجا اومده ...و هیچ نشونه ای از مشکلات روانی توش نیست ...ما باید اول مطمعن بشیم آدم توی رویات وجود نداره ...تا بتونیم به درمان برسیم...ممکنه حتی این خواب به بار سوم نرسه...نگران چیزی نباش..اگه اونقد که میگی توی خواب هوشیاری دفعه ی بعد حتما هویتش رو شناسایی کن ...تا پیداش کنیم...هر وقت نا امید شدیم...میتونیم یه اسم قشنگ برای اختلالت پیدا کنیم باشه؟
سوهو از لحن حرف زدن زن آرامش گرفته بود برای همین لبخند  ساده ای زد
_اگر وجود داشته باشه؟
روانشناس با شوخ طبعی پاسخ داد
_عالیه...پس میتونی به بوست برسی 
و اتمام جملش با خنده ی خجالت زده ی سوهو همراه شد 
**
یک ساعتی میشد که به خونه رسیده بود
دوش چند دقیقه ای گرفته و الان با حوله ی تن پوش تیره رنگش  روی تخت نشسته بود
هرچقدر میخواست به خودش تلقین کنه که خسته است و احتیاج به  خواب داره نمیتونست
یعنی افکار درون مغزش این اجازه رو بهش نمیدادن  کنجکاو بود که اون مرد کیه  چرا باید روحش به سراغ اون بره
حتی این حدس هم درش ایجاد شده بود که شاید اون مرد جادویی چیزی انجام داده اما چون دکترش بین صحبت هاش اشاره ای به  این موضوع نداشت اون هم فراموشش کرد
می تونست درک کنه که توی اولین دیدارش با اون زن تنها سعیش  بر آرام کردن سوهو بوده نه علت یابی از سرکشی روحش
جامی شراب قرمز از بار کوچک کنار پنجره ی عریض اتاق  خوابش پر کرد
خیره به همهمه ی طرفدار هاش که براش دست تکون میدادن  نوشید
لبخند مهربونی زد و جام رو مقابل اون جمعیت کوچک گرفت و  مجددا به لبهاش رسوند
خونه ی اون طبقه ی دوم بود و نماش وجود اون آدم های  خوش ذوق رو نزدیک به ساختمان نشون میداد به این منظره عادت داشت
سیاهی نگاهش بین طرفدار هاش می چرخید و به هرکدوم لبخندی  میپاشید
اما نتونست به یکی از اونها لبخندشو هدیه بده و بی اختیار کشش  گوشه ی لبهاش صاف شد و چشمهاش از تعجب درشت
همون مرد بود!
توی جمعیت به پنجره ی خونش زل زده بود
لعنت..
فرد درون رویاش الان بین طرفدار هاش داشت نگاهش میکرد !!
بدون لحظه ای تعلل از اتاقش بیرون دوید  حتی لباس هم نپوشید
با همون حوله و نیمه عریان به طبقه ی همکف رسید  و بی توجه به هشدار های نگهبان از در خارج شد 
میله ای طرفدار هارو از ساختمان دور کرده بود
با دیدنش ابتدا همه سکوت کردن و بعد جیغ های گوش خراششون  بالا گرفت
نگاه هیجان زده ی سوهو توی جمعیت در گردش بود
با وجود تلاش نگهبان برای برگردوندنش به داخل تقلا کرد و با  حفظ گردش چشمهاش داد کشید
_خودتو نشون بده...من دیدمت...من تورو از توی اون پوستر  لعنتی دیدم

First the soul falls in love 🖼Where stories live. Discover now