🍨My Vanilla Omega🍨

2.9K 653 65
                                    

پوف کلافه‌ای از میون لباش خارج شد..هوای سئول به حد سرخ شدن تک تک مرغای موجود اونم درست وسط آسفالت خیابون گرم بود و این گرما به هیچ‌وجه برای امگای ضعیف و کم‌خونی مثل بیون بکهیون که با تلنگری کوتاه خون دماغ میشد، مناسب نبود.
کولش رو روی دوشش انداخت و همونطور که کلاه کپ مشکیش رو روی سرش جابه جا میکرد ساختمون دو طبقه روبروش رو برانداز کرد...قدیمی نبود ولی نوساز هم نبود...با پولی که بکهیون از پدرش گرفته بود بهترین خونه‌ای بود که میتونست برای خودش پیدا کنه نفس عمیقی کشید و با کلیدی که چند روز پیش از صاحبخونه‌ی بد اخلاقش گرفته بود در رو باز کرد
صاحبخونش آلفایی میانسال بود و بکهیون احتمالا هیچوقت نمیتونست نفسای عمیق اون آلفای پیر رو وقتی بهش نزدیک شده بود و باهاش دست داده بود و بعد با چشمایی وحشی و به رنگ آبی بهش خیره مونده بود، فراموش کنه
درک میکرد...بوی وانیلی فرومونش خاص بود به خصوص که برای امگایی بود که بدون نشانی از گرگ آلفاش پرسه میزد
اما اون مرد با وجود تموم هیزبازیاش درست وسط مشاوراملاک با لحنی جدی و محکم تاکید کرده بود که پسری که طبقه‌ی پایین زندگی میکنه از سروصدا بیزاره و شاید نزدیک به بیست بار گوشزد کرد که نهایت ادب رو به جا بیاره که البته از شانس بد بکهیون....اون پسر، یه آلفا بود و از قضا پسر صاحبخونه و...بیخیال! بکهیون اونقدرام بدشانس نبود!!
میتونست با زدن مخش اجاره ماهیانش رو کم کنه..نه؟
همه‌ی این افکار در طی چند ثانیه ورود به پارکینگ خونه و بلافاصله باز شدن در طبقه‌ پایین و پدیدار شدن پسر موردنظر به ذهنش رسید و کی میگه کسی نمیتونه محو شخصی بشه؟ بکهیون تو اون لحظه محو اون مدل جذاب و سکسی روبروش شده بود و....بوش...لعنتی آلفای روبروش بوی موردعلاقش رو میداد...
بوی خاک‌نم‌گرفته تو شش‌هاش پیچید و باعث شد برای لحظه‌ای چشماش رو ببنده و عمیق نفس بگیره گرگ درونش زوزه‌ی خوشی سر داد و حتی یک لحظه هم تو ذهنش نمیگنجید که این شخص، پسرِ همون آلفای غرغروی خپل چندروز پیش و به احتمال زیاد آلفای خودش باشه
مادرش همیشه بهش میگفت اون نمیتونه زوجش رو پیدا کنه بلکه این گرگشه که بکهیون رو به سمتش هدایت میکنه و حالا بکهیون به راحتی میتونست زوزه سرخوش گرگش رو لحظه به لحظه بیشتر بشنوه و .... بی‌خیال بیبی داگ!!...اون خیلی هاته!
"لعنتی چشماش خیلی جذابه"جمله ای بود که به محض چشم تو چشم شدن باهاش تو ذهنش نقش بست
چند قدمی جلو رفت تا خودشو معرفی کنه وخودشو گرگش رو از این سردرگمی نجات بده ولی اون پسر حتی اجازه حرف زدن هم بهش نداد و با کشیدن دستش اون رو به داخل خونش پرت کرد
وقتی با دوتا تلنگر بالاخره ساکن شد و وسط هال تمام سفید خونه ایستاد تازه مغزش شروع به تحلیل کردن اوضاع کرد و درلحظه اخمی شدید روی صورتش جا گرفت
باشه...اون آلفا به احتمال زیاد آلفای خودش بود ولی بی‌خیال...حتی آلفای خودشم حق نداشت اینطور با خشونت باهاش برخورد کنه...اونم با کی؟بیون بکهیون...کسی که سالها میون گله‌ای از آلفاها تربیت شده بود و اصلا یکی از دلایل فرارش از خونه و جداشدن از خانوادش، امگابودنش بود
ضعیف بود اما زبون تند و تیزش ضعیف بودن جسمیش رو به خوبی پوشش میداد
همونطور که برمیگشت سمت اون آلفای بی‌شرم، مجموعه‌ای از فحش هارو تو ذهنش قطار میکرد
_به چه جرات فاکی...
حتی نتونست از اون قطار استفاده کنه چون دستش با دستای پسر محاصره شد و تقریبا به نزدیک ترین دیوار کوبیده شد لعنتی حتی امون نداد تا بکهیون موقعیتش رو آنالیز کنه مستقیم به سمت گردن سفیدش رفت و مک‌های محکم و عمیقی روش نشوند
و بکهیون با هنگ ترین حالت ممکن در حال پرس شدن بین عضله‌های پسر و دیوار سفید رنگ هال بود
زبون پسر روی گردنش میچرخید و هوم‌های آرومی از لذت از گلوش خارج میشد
پایین تنش رو به بکهیون چسبوند و با حس کردن عضوش ناله آرومی سر داد و گاز محکمی از ترقوه بکهیون گرفت
چند ثانیه گذشته بود؟دو ثانیه؟پنج؟ده؟
هرچقدر که بود مغز بکهیون بالاخره لگد محکمی به قلبش زد تا زودتر اقدامی انجام بده و فقط مسئول پمپاژ کردن بیش از حد خون نباشه
بدون توجه به گرگ درونش که مثل توله‌ سگی در برابر آلفاش رام شده بود و دم تکون میداد با صدای بلندی فریاد زد
_دراز بی‌قواره داری چه غلطی میکنی؟
پسر لحظه‌ای مکث کرد و به فاصله‌ی میلی‌متری از بکهیون فاصله گرفت فکرشم نمیکرد که پارتنر جدیدش انقدر خوشبو و صد البته خوشمزه باشه و حتی قبل از اینکه وارد حیاط خونه بشه بوش رو حس کرده بود و تو اون لحظه سیراب شدنش از اون منبع شیرینی غیرممکن به نظر میرسید
لباش رو زبون زد و درحالی که با چشمای خمار از الکل چند دقیقه پیش به لبای پسرک چشم دوخته بود

🍨|my vanilla omega|~[chanbaek]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant