part 1

1.5K 154 30
                                    

به سختی خودش رو کنار پنجره ی خاک گرفته ی اتاقش کشید.صدای غرش موتور لامبورگینی مرد زندگیش درست مثل صاحب سنگیش بلند شد و فضای بیرون عمارت رو پر کرد. نگاه خیسش رو به همسرش داد که دست تو دست پسر جوون و زیبایی با خنده
سوار ماشینش شد و بدون کوچکترین نگاهی به سمت چشمای منتظر جونگ کوک از عمارت دور شد .
با بغضی که به گلوش چنگ انداخته بود و راه نفس کشیدن رو براش سخت تر میکرد به سمت تخت قدیمی و سفتش برگشت.
دستش رو به تاج تخت تکیه داد و با هر سختی و مشقتی بود روی تخت نشست.
نگاه خسته ش رو به شکم برآمده ش داد و اشک هاش با یادآوری خاطراتی که الان مثل یک رویا به نظر میرسید شروع به باریدن کرد. بی توجه با درد خفیفی که زیر دلش حس میکرد، روی یک دست دراز کشید و خودش رو گوشه ی تخت جمع کرد . همینطور
که به بغضش اجازه ی ازاد شون می داد ، خاطراتش و مرور کرد. خاطراتی که روزی جزو شیرین ترین لحظات عمرش بود اما الان مثل تیغی روی قلب و مغزش خط می انداخت و اون رو بیشتر از پیش زخمی و ناراحت میکرد. نگاهی به حلقه ی ساده و مردونه ی توی دستش انداخت. چقدر وقتی تهیونگ اون رو بهش
داده بود ذوق کرده بود و به خودش میبالید.

فلش بک_ یک ساله پیش
دانشگاه پزشکی _ سالن فارغالتحصیلی

جونگ کوک با چشمای نگران اطراف و رصد میکرد...دوست پسر جذابش دیر کرده بود و دیگه چیزی نمونده بود تا اسم اون رو به عنوان دانشجوی برتر فارغالتحصیل رشته ی پرستاری اعلام کنن تا متن سخنرانی ش رو بخونه.....پنج دقیقه بعد در حالی که
هنوز هم اثری از شخصی که دنبالش بود پیدا نمیکرد با دلخوری به روی صحنه رفت تا بعد از گرفتن مدرکش از اساتید دانشگاه سخنرانی خودش رو شروع کنه... مشغول تشکر از رییس دانشگاه بود که صدای جذاب و دوست داشتنی دوست پسرش ، بلند و واضح از پایین صحنه بلند شد:
_لطفا چند لحظه صبر کنید...من کار خیلی مهمی با دانشجوی برترتون دارم...
کیم تهیونگ، مدیر کل شرکت های زنجیره ای و بین‌المللی خاندان کیم با همون ژست جذاب و مقتدرش به روی صحنه اومد و در مقابل دوست پسر بامزه ش ، جئون جونگ کوک، که از تعجب چشما و دهنش باز مونده بود ایستاد.
جونگ کوک زیر لب زمزمه کرد:
_تهیونگگگگ...چیکار داری میکنی؟
تهیونگ لبخند بزرگی زد و با صدای بلند گفت:
_میخوام مهم ترین تصمیم زندگی مو عملی و بزرگترین رویا م رو حقیقی کنم.
و  قبل از اینکه کسی فرصت حرف زدن و یا اعتراض داشته باشه، جلوی تمام جمعیت حاضر توی سالن، دانشجو ها و خانواده هاشون، اساتید و مدیر دانشگاه ، مقابل جونگ کوک روی یک زانو نشست و در حالیکه جعبه ی مخمل آبی رنگی رو باز میکرد با آرامش خاصی پرسید:
_جئون جونگ کوک.....قول میدم تا ابد بهت وفادار باشم و تا مرگ بیشتر از جونم عاشقت باشم....با من ازدواج میکنی؟
موج درد تازه ای جونگ کوک رو از خاطراتش بیرون کشید.
نفسش رو با اه کالفه ای بیرون فرستاد. هنوز هم به خوبی همون دقایق اول به خاطر داشت که چطور بین همهمه ی ذوق زده ی حاضرین، با چشمای اشکی و لبخند دلنشین خودش رو توی بغل تهیونگ پرت کرده و موافقتش رو اعالم کرده بود. صدای جیغ و هورای جمعیت هنوز توی گوش هاش بود. این رفتار از اون
جماعت تعجب برانگیز نبود، هرچی باشه اون جا آمریکا بود و این جور مسائل خیلی بهتر و بیشتر بین مردم پذیرفته شده بود.
اشک هاش رو پاک کرد و نگاهش رو گوشه گوشه ی اتاق کوچیک گردوند. اتاق ۹ متری ساده ای که فقط یک تخت فلزی قدیمی با تشک سفت و پتوی نازکی ضلع راستش و کمد لباس چوبی ، ضلع سمت چپش قرار داشت. کمدی که درش فاقد قفل بود. کنار کمد در اهنی کوچکی بود که به سرویس بهداشتی راه داشت. یک سرویس بهداشتی سر هم ، متشکل از یک دوش متحرک ساده و دستشویی کوچیک و جمع و جور. بدون هیچ آینه و یا وسایل اضافه ای. کف اتاق هم موکت بی رنگ و کهنه ای قرار داشت که چند گوشه ش حتی پارگی هایی به چشم میخورد.
نگاهش رو چرخوند و به در فلزی اتاق خیره شد. تنها چیزی که توی اتاق نو و سالم بود. در محکمی که دستگیره ای روی اون به چشم نمیخورد و فقط از بیرون باز میشد و نشون دهنده ی این بود که این اتاق با اون حفاظ های سیاه روی پنجره و این فضای سرد و خشک فقط و فقط یک زندان برای پسری بود که داخلش اقامت داشت.
دستی به شکمش کشید و با لحن خسته و پر از بغضی گفت:
_چی شد که این کار و با من کرد....اون...پدرت.... چه کار اشتباهی انجام دادم که انقدر با بی رحمی منو دور انداخت و اینطوری مثل یک برده ی اسیر باهام رفتار کرد.

۹ ماه پیش

فلش بک _

ولنتاین

دستاش و دور گردن همسرش حلقه کرد و با عطش به بوسه ی داغش جواب داد. لب هاشون حتی یک ثانیه از هم جدا نمیشد. سه ماه از ازدواجشون گذشته بود و باالخره بعد از چند سال به کشورشون برگشته بودن. حاال که درس جونگ کوک تموم شده بود، تهیونگ شعبه ای از شرکت خانوادگیش رو که توی آمریکا
اداره میکرد به دست یکی از معتمدینش سپرده بود و همراه با عشقش به وطنش و خونه ی اجدادی ش برگشته بود. عمارت بزرگ کیم ها که نسل به نسل گشته و در آخر بعد از مرگ تمام اعضای خانواده ش توی تصادف به اون که فرزند ارشد بود و در زمان تصادف خارج از کشور تحصیل میکرد ، رسیده بود.
تهیونگ همسرش رو صورتش از بوسه ی هاتشون سرخ بود و لبای خیس و متورمش برای بلعیدن هوا باز مونده بود روی تخت انداخت و دستاش رو دوطرف سرش ستون کرد. بوسه ی کوتاه دیگه ای به گردن عشقش زد و گفت:
_ولنتاینت مبارک عشقم، از کادوت خوشت اومد؟
جونگ کوک یقه ی پیراهن تهیونگ رو توی مشتش گرفت و اون رو برای یه بوسه ی کوتاه دیگه خم کرد. بعد از بوسه ، روی لبهاش زمزمه کرد:
_اون ماشین عالی بود تهیونگ اما من تو رو االن بیشتر از اون ماشین الزم دارم و باور کن اگه یکم دیگه لفتش بدی جامون رو عوض...
هنوز حرفهاش کامل نشده بود که لبهاش به محاصره ی دندونای حریص تهیونگ دراومد و بی تابی همسرش رو در تصرف دوباره ی اون به نمایش گذاشت . همینطور که توی بغل هم میلولیدن و بوسه های داغشون رو برای گذاشتن رد مالکیت به مکیدن و گاز
های ریز و درشت تغیر میدادن، لباس های همدیگه رو کنار انداختن و بدن های لخت و گر گرفته شون رو بسشتر به هم متصل کردن. اماده کردنی در کار نبود، چون جونگ کوک میدونست تهیونگ بی قرار تر از اونیه که االن به فکر این چیزا باشه، درضمن این رابطه ی اولشون هم نبود پس وقتی تهیونگ با بی صبری خودش رو درونش فرو کرد تنها ناله ای کرد و موهای نرم و پر پشت همسرش رو توی پشت هاش گرفت. تهیونگ نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه همونطور که مشغول مکیدن سینه های کوکی بود ضربه های عمیقش رو شروع کرد. صدای ناله
های پر از لذت هر دوشون نه تنها اتاق و بلکه کل عمارت رو برداشته بود و چه خوب بود که تمام خدمه رو مرخص کرده بودن.
عشق بازی هاتشون با برخورد عضو داغ و نبض دار تهیونگ به نقطه ی حساس جونگ کوک برای بار چندم، به اوج خودش رسید و کوکی در حالیکه اسم عشقش رو پشت سر هم با لذت صدا میکرد بین بدن هاشون به ارامش رسید و تهیونگ هم کمی بعد داخل همسرش اروم گرفت.

پایان فلش بک

دل شکسته heart broken Where stories live. Discover now