راوی - تهیونگ
از پشت شیشه های اتاقی که پرده های کشیده شده ش مانع از دیدن زندگی ش میشد، به چهره ی جدید و
خسته ی خودش خیره شد. صورتی که به خاطر
بلندی ریش و سیبیل و بهم ریختگی مو ها ، چیزی
از رنگ پوستش مشخص نبود، زیر چشم های گود افتاده و بینی که به خاطر کاهش وزن کمی تیغ کشیده بود .
همه ی اینها جزئی ترین نشونه های یک ماه بی خوابی و گریه بود که تهیونگ حکمش و برای خودش صادر کرده بود.
یک ماه از به دنیا اومدن پسرشون میگذشت، اون
بچه حالا دیگه قادر به تشخیص رنگ و چهره های
اطرافش بود اما کسی که تمام این مدت بهش زندگی
داده بود و اون رو به دنیا اورده بود هنوز زیر اون دستگاه های لعنتی دراز کشیده و با مرگ دست و
پنجه نرم میکرد.
یک ماه لعنتی گذشته بود و تهیونگ هر روز و هر
شب بالای سر کوکی ش گریه و التماس میکرد. التماس برای بخشش، برای باز کردن دوباره چشماش و برای پسرشون هر روز توی بیمارستان، پشت این درای لعنتی منتظر میشد تا توی تایم مالقات به دیدن کلوچه ش
بره، چون تو بخش مراقبت های ویژه بود نمی تونست همراه داشته باشه. درسته که خطر اغما از سرش گذشته بود اما هیچ عالئمی از هوشیاری از خودش نشون نداده بود و همین هم باعث نگرانی دکترش و کادر پزشکی بیمارستان شده بود.
تهیونگ حتی نتونسته بود به خوبی پسرش رو ببینه
چون اون رو به دست یه دایه پیر که خیلی سال پیش دایه ی خودش و خواهر مرده ش هم بود ، سپرده
بود و فقط زمان هایی که برای گرفتن یک دوش
فوری به خونه برمیگشت میتونست چند لحظه اون
کوچولوی شیرین رو ببینه.
با ویبره ی ساعت مچی ش ، از فکر بیرون اومد.
ساعت ملاقات بود، بدون هیچ حرفی گان سبز رنگ
رو تنش کرد.(لباس های مخصوصی که برای جلوگیری از الودگی توی محیط های استریل و ویژه مثل icu و ccu استفاده میشه)
دیگه تمام پرستار ها اون رو میشناختن. حتی دکتر جون کوک که وی بعدا فهمیده بود اسمش کیم جون میونه ، با دیدن حال بد و داغون این روز های وی، نفرتش از اون رو کنار گذاشته بود و گاهی سعی میکرد با حرفهای امیدوار کننده بهش انگیزه بده.
وقتی داخل اتاق شد بغض بزگی که تمام روز گلوش
رو فشار میداد ،به سادگی ترکید و تهیونگ با هقهق
ارومی به سمت همسر بیهوشش رفت .
هیچ چیزی نمیتونست نفرت اون رو از خودش کمتر
کنه. کاری که اون با عشقش انجام داده بود تمام مغز
و روحش و داغون کرده و اون رو از زندگی ش بیزار کرده بود. تنها امیدش به بیدار شدن کوک و جبران خطا هاش بود تا شاید بتونه دوباره کمی از ارامش گذشته ش رو به دست بیاره، وگرنه خودش مطمئن بود که تا اخر عمرش این عذاب یک لحظه هم رهاش نمیکنه.
مثل هر روز کنار کوکی نشست. دستای ضعیف شده
و سرد همسرش رو توی دستاش گرفت و شروع به
صحبت کرد:
_کوکی...عزیزم......خواهش میکنم چشمات و باز
کن. بیدار شو و من رو با دستای خودت بکش اما
اینجوری عذابم نده. خواهش میکنم کوک....دیگه
نمیتونم ....حداقل به خاطر انتقام از من نه ، به خاطر پسرمون بیدار شو. میدونی یک ماهش شده و هنوز اسم نداره ؟ چون اپای مهربونی که اون و به این دنیا اورده پیشش نبوده تا براش اسمی انتخاب کنه، اون رو توی آغوشش بگیره و از دیدن خنده های بی دندونش دلش ضعف بره. من هم که اصلا لیاقت این و ندارم که همچین کاری بکنم. لیاقت ندارم تا براش اسمی انتخاب کنم چون هیچ سهمی ازش ندارم. هیچوقت کنار اپاش نبودم،هیچوقت به خواسته هاش قبل از پا گذاشتن توی این دنیا گوش نکردم .لعنت به من حتی نمیدونستم جنسیتش چیه.
خنده ی بی جونی کرد و ادامه داد:
_میدونی، دایه شین میگه اون هیچ شباهتی به من
نداره...حق با اونه، با اینکه چهره ش هنوز در حال
تغیره اما قالب صورت و مدل چشم هاش با تو مو
نمیزنه، حتی وقتی خسته یا ناراحته مثل خودت
دماغش و چین میده اما برعکس تو که وقتای سالگرد خانواده هامون بی صدا گریه میکردی، به محض باز کردن اون لبای سرخ و کوچولوش چنان جیغی میکشه که حتی دایه رو با اون همه تجربه ش دست پاچه میکنه....اون ...اون خیلی کنجک.....
یک دفعه چشمش به صورت کوکی افتاد. چهره ی
عشقش که تمام این مدت با ماسک و لوله های
مختلف پوشیده شده بود ، حالا پذیرای قطرات ریز و
درشک اشک بود که از لای پلک های بهم دوخته
شده ی جانگ کوک پایین میریخت. چنان با عجله از
روی صندلی بلند شد و به طرف در رفت که توی قدم دوم با زانو روی زمین افتاد اما بی توجه به درد ،دوباره بلند شد و به محض خارج شدن از اتاق صدای فریادش کل ساختمون بیمارستان و در برگرفت:
_دددکککتتترررر..... تکون خورد، پلکاش تکون
خورد.....داره گریه میکنه..... پررسسستتااررررر...
دکتر کیم که تازه وارد بیمارستان شده بود با سنیدن
صدای بلند و هیجان زده ی وی ، بدون عوض کردن لباسش به سمت اتاق کوکی رفت و همزمان با خودش سر پرستار و هم داخل اتاق کشید. پرستار دیگه ای تهیونگ رو قبل از ورود به اتاق به سمت عقب کشید و بعد از وارد شدن به اتاق در رو روی صورتش بست و قفل کرد.
تهیونگ با بی صبری پشتدر های اتاق قدم میزد. از
استرس تمام مدت به موهای نامرتبش چنگ مینداخت.
بعد از گذشت نیم ساعت در اتاق باز شد و اینبار
دکتر کیم با چهره ای که به راحتی میشد خوشحالی
رو ازش خوند ، از اتاق خارج شد و به سمت تهیونگ رفت:
_بالاخره موفق شد....تبریک میگم، جونگ کوک بهوش اومده و تا کمتر از یک ساعت دیگه، بعد از گذروندن چند تا آزمایش به بخش منتقل میشه.
تهیونگ اونقدر شوکه و خوشحال بود که فقط تونست بعد از کلی زحمت، با صدای اروم بپرسه:
-م...میتونم ...ببینمش؟؟؟
دکتر پارک مکثی کرد و بعد جواب داد:
_طبق اصول پزشکی باید اول به بیمارم اجازه بدم
۴۲ ساعت استراحت کامل بکنه تا از گیجی و خستگی یک ماه اغما بیرون بیاد اما توی مورد شما دو نفر..... به نظرم بهتره وقتی از گیجی در میاد تو اونجا باشی.... البته با توجه به اینکه تمام این یک ماه رو یک لحظه هم تنهاش نذاشتی و قصد جبران داری... وگرنه نه وجدان کاری م و نه وجدان انسانی م بهم اجازه نمیده حتی یک لحظه هم بذارم با اون پسر تنها باشی،
وسط حرف های دکتر دو تا پرستار از اتاق کوک
خارج شدند، در حالیکه جانگ کوک رو که دوباره
به خواب رفته بود برای انجام آزمایشات به سمت
آسانسور انتهای راهرو میبردن .
تهیونگ به محض دیدن کوک، تصمیم گرفت بره
دنبالش اما دکتر بازوی راستش رو توی دست گرفت
و گفت :
_بذار اونا کارشون رو بکنن...تو برو کارای انتقال به بخشش رو انجام بده. مطمئنا دوست داری باهاش
تنها باشی پس هماهنگ میکنم براش یه اتاق خصوصی در نظر بگیرن.
تهیونگ با گیجی که ناشی از خوشحالی بود، با چشمای اشکی از دکتر تشکر کرد.
تمام یک ساعت بعد توی حاله ای از ابهام برای وی
گذشت . حاال اون در حالیکه سعی میکرد با پوشوندن دهنش مانع از بلند شدن صدای گریه هاش و بیدار شدن کوکی ش بشه، گوشه ای از اتاق نشسته بود و به چهره ی اروم و رنگ پریده ، اما در عین حال زیبای همسرش خیره شده بود.
توی حال خودش بود که در اتاق باز شد و دکتر کیم
با چهره ای گرفته، درحالیکه چند برگه ازمایش و
عکس های ام آر آی توی دست هاش بود وارد اتاق
شد. تهیونگ از دیدن اخمای دکتر حس خیلی بدی
پیدا کرد . به همین خاطر با ترس و عجله به سمت
دکتر رفت و کنار تخت کوک منتظر شروع حرف هاش بود.
دکتر در حالیکه به عکس های روی برد روشن خیره شده بود نفس عمیقی کشید و بدون اینکه برگرده گفت:
_میدونم بیداری پسر جون، به نظرم وقتش شده
چشمات و باز کنی.
تهیونگ متعجب از حرف دکتر به سمت جانگ کوک برگشت. با دیدن چشمای بازش خوشحال شد اما با دیدن حالت نگاهش تمام حس های خوبش از بین رفت. چشمای کوکی ش که همیشه پر از گرمی و ارامش بود ، حالا تنها حسی که منعکس میکرد خلاء و سردی خیلی زیاد بود. سردی که تهیونگ میدونست لیاقتشه.
دکتر بی توجه به نوع نگاه های کوک پرسید:
_میتونی صحبت کنی؟
صدای اروم و ضعیف کوک بلند شد و باعث لرزش قلب بی قرار تهیونگ شد:
_ب..له
دکتر: خب طبق آزمایش هات مشکل جدی نداری اما.....
تهیونگ با صدای نگرانی وسط حرف دکتر پرید و گفت:
_اما چی؟
دکتر: اما عکسای ام آر آی ت یکم باعث نگرانیه.
میخوام لامسه تو چک کنم هر موقع احساس درد کردی بهم بگو.
بعد هم مقابل چشمای ترسیده ی تهیونگ و چشمای بی حس جانگ کوک مشغول حس لامسه ی اعضای مختلف کوکی شد. همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه نوبت به معاینه ی پاها رسید. هیچ چیز، مطلقا هیچ واکنشی نبود. دکتر بارها قسمت های مختلف هر دو پای کوک رو تست کرد. با سوزن، ضربه و هر چیز متفاوت دیگه. امک کوکی هیچ واکنشی نشون نداد. دکتر کیم که اخمش غلیظ تر شده بود نفس عمیقی کشید و گفت:
_همونطور که از عکس ها معلوم بود و فکرش رو
میکردم.
تهیونگ: چ..چه فکری ؟؟!!
دکتر: متاسفانه رشد بچه توی بدنی که هیچ جایگاهی
براش نداشته باعث آسیب دیدن مهرههای نخاعی شده، زمانش موقت اما نا معلومه .
تهیونگ: این...این یعنی چی؟
دکتر با بی رحمی توی چشمای تهیونگ نگاه کرد و
ادامه داد:
_یعنی نتیجه ی خودخواهی ت باعث شده همسرت
به طور موقت از کمر به پایین فلج بشه .
دنیای تهیونگ توی سکوت فرو رفت. حرکتا لبای
دکتر و میدید اما دیگه چیزی متوجه نمیشد . بالاخره فشار این خبر و استرس های این یک ماه بروز کرد
و تهیونگ با سیاه شدن چشماش، بیهوش روی زمین
افتاد .
YOU ARE READING
دل شکسته heart broken
Romance〰️〰️〰️🀄️〰️〰️〰️ heart broken 〰️〰️〰️🀄️〰️〰️〰️ ▪️Couple: Vkook ▪️Genre: Romance . Angst . Mpreg . Smut ▪️Writer: @scorpion0013 ⚫️خلاصه: دل شکسته تهمت، توهین و تحقیر، اسارت.... بعد از...