Blossom 4

524 214 22
                                    

صدای مزخرف و اعصاب خورد کن ساعت کوکی. داغی زجرآور تشکش که به خاطر نور خورشیدی بود که از پنجره به داخل میتابید. صدای زنگ موبایلش که به راحتی میتونست حدس بزنه جونگده درحالی که چشم هاش رو به خاطر جواب ندادن تماساش می چرخونه، دوباره و دوباره بهش زنگ میزنه.

کلافه زنگ آلارم ساعت گرد و سفید رنگ رو خاموش و بعد اونو به نقطه ای نامشخص پرت کرد. 

پاهاش رو از پتوی پیچیده شده ی دورشون آزاد کرد و بعد درحالی که باسنش رو میخاروند و با اون یکی دستش، موهای به هم ریخته اش رو به هم ریخته تر میکرد و به زور لای یکی از پلک هاش رو باز نگه داشته بود، به سمت پنجره قدم برداشت و پرده رو کشید تا رون های بیچاره اش، بیشتر از اون سرخ نشن. 

دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد. با غرغر، خودش رو دوباره به تختش رسوند و بعد از برداشتن گوشیش و اتصال تماس، خودش رو روی تخت پرت کرد و پلک نیمه بازش رو بست. 

+ هوم
یه صدای کشیده و نامفهوم از خودش در اورد تا جونگده رو مطمئن کنه که بیداره.

- میدونی ساعت چنده؟ میدونی به خاطرت من از کِی جلوی این کافه ی کوفتی ایستادم تا توی بیای؟

+ کدوم کافه...؟ 
و صدای خنده ی عصبی جونگده.

- کدوم کافه؟ پارادایس. اون پسره هم که دیروز دنبالش میکردی هم اینجاست، نشسته روی یه نیمکت روبه روی کافه.

و سکوت. البته سکوت فقط برای جونگده؛ چون مغز بکهیون یهو شروع کرد به کار کردن و فریاد زدن. 

کافه. اون پسره. پارک؟ پارادایس؟ تابلو؟ دانشگاه! کافه پارادایس، و پارک چانیول!

به سرعت پلکهاشو از هم فاصله داد و یه نگاه سریع به ساعت انداخت، یه ضربه ی محکم به پیشونی خودش کوبید و درحالی که توی ذهنش خودش رو سرزنش میکرد و به سمت حمام کوچکش میدوید، جونگده رو مخاطب حرفاش قرار داد. 

+ متاسفم جونگا. تا بیست دقیقه ی دیگه خودم رو میرسونم اونجا. 
- به نفعته زودتر بیای

و بکهیون فهمید اگر به اون بیست دقیقه، یک دقیقه اضافه بشه، دوست همیشه آرام و مهربونش، عصبی تر از چیزی که هست میشه و همونجا جلوی کافه، خاکش میکنه. چون به طرز وحشتناکی جونگده نسبت به زمان حساس بود. پس به این فکر کرد که بهتره خودش رو زودتر به اونجا برسونه تا دوست قدیمیش عصبانی نشه. هرچند همین الانشم بود. چون قرار بود امروز حدودای ساعت 8:30 همدیگه رو اونجا ببینند، تا هم بکهیون بتونه از روی خوش شانسی پارک چانیول رو ببینه و هم طبق معمول با همدیگه یه صبحانه ی سبک بخورند و تا دانشگاه قدم بزنند تا آخرین کلاس های اون ترمشون رو هم بگذرونند و به تعطیلات تابستانی خوشامد بگن.

دقیقا بیست دقیقه ی بعد، بکهیون نفس نفس زنان خودشو به جونگده رسوند. و در اون لحظه از تمام کائنات تشکر کرد که خونه اش تقریبا به اونجا نزدیک بود.

༅•𝐏𝐥𝐮𝐦 𝐁𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭Where stories live. Discover now