ساعت هنوز ده شب رو هم رد نکرده بود اما محله هایی که ما توش چرخ میزدیم تو ظلمات مطلق فرو رفته بودن،سکوت یجوری سایهی خودشو رو همه انداخته بود انگاری که اون مناطق به کل خالی از سکنه باشن،محله هایی که تقریبا جزو پایین شهر به حساب میومدن.
خودمو بغل کردم و با بالا و پایین کشیدن کف دستام رو بازوهام سعی کردم گرم نگه دارمش.
"برام عجیبه که چرا یه موجود لوس مثل تو چشمشو گرفته.."
جفتمونم میدونستیم که منظورش کیه؛و نمیدونم میخواست منو کجا ببره اما من قصد داشتم هر جوری شده بهش ثابت کنم که با یه پارتنر یک شبه هیچ کاری نداشتم،بیتوجه به حرف چند ثانیه پیشش پرسیدم:"اینجا که به قصر ختم نمیشه!..داریم کجا میریم؟هوا سرده."
"برسیم میبینی."
وارد محلهی جدیدی شدیم که تقریبا همه مغازه هاش بسته بود و باقیمونده ها هم در حال تعطیل کردن بودن،از یه گذر پیچیدیم و وارد یه کوچهی تنگ با آبراهی که از وسطش میگذشت شدیم.جلوی یه میخونهی غبارآلود و دلگیر متوقف شد،اعتراض کردم:"من همچین جاهایی نمیرم."
برگشت سمتم و بی حس لب زد:"کی بهت گفت بری تو؟؟"
و به سایه بان چتر مانندی اشاره کرد که یه میز گرد پلاستیکی با چهار تا صندلی زیرش گذاشته بودن،صندلی پلاستیکی قرمزی که من واسه نشستن انتخاب کردم و باورم نمیشد نشیمنگاهش اینقد سرد باشه،یونگی هنوز سرپا بود که یه نفر اسمشو صدا زد و بعد قامت ظریفی خودشو تو بغلش پرت کرد.
یونگی با ملایمت اون قامت زنانه رو بغل کرد و با دیدن حالت صورتش میتونستم رو تمام اعتقاداتم دچار شک بشم،هیچ خبری از یخ نگاهش یا نیشخندهای تمسخرآمیز نبود،وقتی دختر رو از خودش جدا کرد و با مهربون ترین نگاهی که به عمرم دیده بودم سرتاپاش رو از نظر گذروند فهمیدم که اونم اگه بخواد میتونه یه عوضی نباشه،همونطور که من میتونستم دروغگو نباشم."حالت خوبه؟از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم خیلی میگذره"
"همینطوره یونگی"
دختر گفت و دوباره کوتاه اما محکم بغلش کرد،سر و وضعش توضیح میداد که اونجا کار میکنه،با یه آرایش افتضاح و اغراق آمیز که میتونستم شرط ببندم فقط از دست یه فاحشه برمیاد،شاید محلهای که توش بودیم چندان جای تمیزی نبود.دختر دامنش رو مرتب کرد و به سمت من چرخید،قیافش حالا مثل سنگ شده بود،شبیه همون نقابی که یونگی به صورت میزد:":این کیه؟؟"
میخواستم بهش بگم حواسش باشه من 'این' نیستم،اما یونگی پیشدستی کرد:"فرد مهمی نیست،بیخیالش."
نگاهمو سمت بالا چرخوندم و دست به سینه رومو از اون دوتا دوست که درحال خوش و بش بودن گرفتم؛نهایتا سوال دختر به گوشم رسید:"چی میخورین بیارم براتون؟"
YOU ARE READING
Oblivion~Hopemin
Fanfictionسالها از زمانی که خبر ازدواج رسمی پارک جیمین و جانگ هوسوک بین مردم بالاسو پخش شد و همه رو شوکه کرد میگذره، حالا جیمین مونده با دوتا دختر تک والد که روحشونم خبر نداره هیچ وقت پای هیچ مادری به زندگیشون وا نشده بوده و اونا یه پدر دیگه هم داشتن، و اینجا...