پارت ۴

1.3K 318 67
                                    


آستین بریده :

وقتی که به بیمارستان رسیدند، بلافاصله به بخش اورژانس منتقل شد ، دکتر دستور عکسبرداری فوری از مچ پاشو داد، ییبو تمام حواسش به بازی بود و مرتبا از بقیه جویای بازی میشد، بالاخره تیمش برد و همه با خوشحالی به جیغ و داد و شادی پرداختند، ییبو هم خوشحال بود ،ولی از اینکه در این لحظات ناب کنارشون نبود ،احساس بدی داشت، پدر و مادرش هم بلافاصله به بیمارستان رسیدند، ییبو منتظر سرزنش مادرش بود، اما در کمال تعجب مادرش با خوشحالی بغلش کرد و با صدای بلندی گفت: اوه عزیزممم!
تبریک میگم ، تو فوق العاده بودی ، بهترین بازیکن زمین بودی امشب، عاشقتممم!


و اشکهای ییبو بی امان روی گونه هاش جاری میشد ، پاداش تمام تلاشهای دوساله شو گرفته یود، دیگه درد پاش ، و مشکل احتمالیش واسش مهم نبود؛ تایید مادر و لبخند اطمینان بخش پدرش تمام چیزی بود که ییبو بهش احتیاج داشت .


بعد از عکسبرداری، دکتر تایید کرد که مچ پاش آسیب دیده و باید گچ گرفته بشه و بعد از بهبودی هم به چند جلسه فیزیوتراپی نیاز داره، خبر خوبی نبود، ممکن بود  در صورت انتخاب ،تمرینات اولیه ی تیم ملی رو از دست بده ؛ اما باید این فرایند سخت رو طی میکرد ، بناچار پاشو گچ گرفتند، و به اصرار زیاد خودش به پانسیون برگشت ،مادرش اصرار داشت که بهمراهشون به شهر زادگاهش برگرده و چند روزی استراحت کنه ، اما ییبو حاضر به رفتن نشد،نمیخواست شایعه ی وخامت حالش  توی دانشگاه بپیچه و احتمال حضور در تیم ملی رو از دست بده!



هایکوآن هم با تاکید زیادی که به مراقبت  مداوم از ییبو داشت ،تا حدودی خیال مادر و پدرش رو راحت کرده بود ،و به این ترتیب ییبو با یه مچ پای گچ گرفته ،به پانسیون برگشت.
هم اتاقی هاش واسش جشن کوچولویی ترتیب داده بودند و با سر و صدای زیاد موفقیت تیمشون رو جشن گرفته بودند، ییبو از همه ممنون بود و میدونست که اونها بخاطر ییبو اینهمه زحمت کشیده بودند.


تا آخر شب ، همه دور و برش بودند و با خنده و شوخی باعث رفع ناراحتیش شدند، آخر شب با کمک هایکوآن به اتاقش رفت و  روی تختش دراز کشید، بالاخره با خودش تنها شده بود، هایکوآن هم بهش فرصت استراحت داد و خودش رو با درسهاش سرگرم کرد ،میدونست که ییبو ذاتا فرد درونگرا و کم حرفیه و بیشتر دوست داره تنها باشه.

ییبو  روی تختش دراز کشیده بود و به حوادث این مدت و تلاشهای بیشمارش فکر میکرد ،اینکه تونسته بود به هدف مورد نظرش برسه عالی بود، و از اینکه احتمال دعوت به تیم ملی رو به خاطر  این آسیب دیدگی جزئی از دست بده ،تنها نگرانی باقی مونده اش بود.




با همین افکار کم کم خواب به چشمهای خسته اش غلبه کرد و بخواب رفت.
و باز امشب ،به رویای گذشته رفت، انگار این اتاق و این پانسیون تاثیر خاصی روی روح و روانش داشت ، در تمام مدتی که توی کمپ بود خبری از این خوابها و کابوسها نبود و امشب دوباره به محض برگشتن ، باهاش درگیر شده بود.
با دقت به صحنه ای که میدید نگاه کرد، منظره ی زیبایی بود که روح و جسمش رو غرق ارامش میکرد، و چشمه ی آب سردی که اون پایین به چشم میخورد ،مرد جوانی رو دید که برهنه توی آب بود، و  وقتی بهش نزدیکتر شد ، متوجه شد که باز هم با لان جان طرف شده ،این بار  دومی بود که لان جان رو برهنه میدید ، البته این بار تنها بود و لازم نبود چندان نگرانش باشه!

My Soulmate Where stories live. Discover now