مستی :
با اینکه عمر این آشنایی چندان زیاد نبود، اما هر دوشون کنار همدیگه راحت بودند ،و از بودن با همدیگه لذت میبردند.
یببو بعد از این که به واکنش جان خندید ، بهش نگاه کرد و با آرامش لبخند زد.
×جااان!!!..... اوه ...میتونم راحت صدا بزنمت؟!
جان لبخند زد و با خوشحالی گفت: البته ...منهم موافقم!
ییبو اون روز ، بخشی از خاطرات لان جان ،دوستیا و دعواها و خاطرات کلاسای درسو برای جان تعریف کرد و البته بخش کمی از خاطرات تلخ مربوط به جنگ قبایل در شهر بدون شب و مرگ وی یینگ ...
و تنهایی لان جان رو ...
و دردی که بعدش کشیده بود، و شلاقهایی که خورده بود!به اینجا که رسید ، جان ناباورانه نگاهش میکرد و چشمای خوشگلش دوباره اشک بارون شده بود، اما نتونست سکوت کنه و با کنجکاوی و تردید پرسید: معذرت میخوام که اینو میپرسم ...
اما...احساس میکنم ...که ..که تو هنوز هم ...در این مورد تردید داری ، درسته؟!منظورم اینههه....در واقع تو به نحوی صحبت میکنی که انگار فقط یک تماشاچی هستی ...و ....
ییبو که فهمیده بود منظور جان چیه ، جواب داد: درسته ....من هنوز هم باور ندارم که این زندگی گذشته ی من باشه.
درسته که لان جان کاملا شبیه منه ...اما من واقعا هیچ حس خاصی نسبت بهش ندارم ...فقط حسی از همدردی و دلسوزی دارم !
اما هیچوقت نتونستم دردی رو که میکشه درک کنم ...برای همین فکر نمیکنم که این زندگی گذشته ی من باشه.
شاید من فقط واسطه ای هستم که باید حرف های اون رو به تو برسونم ، و تو رو از این رنج چندین ساله نجات بدم!
جان فقط نگاش میکرد و حرفی نمیزد ...
در واقع نمیتونست چیزی بگه ، چون حس و حال ییبو رو درک نمیکرد ،خودش سالها با این جنبه از زندگی گذشته اش زندگی کرده بود و کاملا باورش داشت.اما نمیتونست دلیلی برای قانع کردن ییبو پیدا کنه !
بعد از این جلسه ، حقایق زیادی برای جان آشکار شده بود و این مسلما برای شیائو جان بسیار سخت و غیر قابل تحمل بود.
اما در کمال تعجب ، جان خیلی راحت با این مساله برخورد کرده بود و این مساله باعث تعجب ییبو شده بود.بعد از اینکه به مدت دو ساعت تموم با هم حرف زدند ،جان از ییبو خداحافظی کرد تا زودتر به خونه برگرده و استراحت کنه ، چون صبح زود باید برای کار و فعالیت دوباره بیدار میشد!
ییبو میخواست بیشتر در کنار جان باشه و اگه به کمکی نیاز داشت بهش کمک کنه ،اما جان گفته بود که حالش خوبه و نیازی به اینکار نیست!
![](https://img.wattpad.com/cover/249315181-288-k936660.jpg)
STAI LEGGENDO
My Soulmate
FanfictionMy soulmate تمام شده📗📕 ما تا ابد عاشق همیم و هر بار که بدنیا بیاییم فقط بهم تعلق داریم: جان لبشو گزید و سرشو پایین انداخت تا عطش وحشتناکشو پنهون کنه و ییبو با دیدن این حال ، بهش حمله کرد و تنشو به مبل چسبوند ، جان با صدای بلندی نالید: آههههه...