پارت ۱۳

1.3K 299 98
                                    

من واسه تو چی هستم :

ییبو با تعجب نگاهش کرد و به آرامی جواب داد: اما من ...من ...

هایکوآن نگاهشو به چشمهای ییبو دوخت و بهش گفت: اینکه مدام بهش فکر میکنی ، نگرانشی، همش داری فکر میکنی الان در چه حالیه ، و وقتی ازش دور میشی ،کسل و بی حوصله هستی ،یعنی چی؟!

ییبو باز هم با انکار و ناباوری سرشو تکون داد، باورش نمیشد ، این حقیقت نداشت، این دلبستگی نبود، این فقط یه وابستگی ساده بود.

نگاهشو به زمین دوخته بود و فکر میکرد، درسته ...این فقط نگرانی بیش از حدیه که بخاطر این شرایط خاص بوجود اومده ...همونطور که با خودش فکر میکرد ،سرشو به علامت منفی تکون میداد ، بعد از اینکه کمی با خودش کلنجار رفت ، سرشو بالا آورد و به چشمهای درخشان هایکوآن نگاه کرد و با اطمینان جواب داد: نه ...نه ...اشتباه میکنی ...این بار نتونستی حس و حال منو درست حدس بزنی ! نه ...اشتباهه ...حدست کاملا اشتباهه!

هایکوآن به این تقلای بی ثمر ییبو نگاه میکرد،و حرفی نمیزد ...ییبو باید خودش به این نتیجه میرسید .اصرار هایکوآن هیچ فایده ای نداشت و فقط باعث انکار بدتر ییبو میشد!



اون شب ،ییبو با دلخوری ، گیجی و قلبی ناآرام بخواب رفت ، و نیمه های شب بعد از مدتها دوباره لان جان رو دید، با تعجب جلو رفت ،لان جان روی دستهاش ایستاده بود، پاهاشو به دیوار چسبونده بود و عرق از سر و روش میریخت ، و با کمی دقت ییبو متوجه شد که این لان جان جوان بیش از شونزده سال نداره ، درسته ییبو دوباره به مقر ابر اومده بود ،ولی چرا؟!

اونکه به وی یینگ کمک کرده بود ،تا بفهمه آخر و عاقبتش چیه ،و لان جان چقدر دوستش داشته ، پس ماموریتش تموم شده ، چرا باید دوباره خواب اینجا رو ببینه !

و اینکه الان چه اتفاقی داره میفته ، چرا لان جان همچین کاری میکنه ، احتمالا اینکار برای افزایش قدرت بدنی یا فکریه ...ولی چرا با این خشم و این افکار آشفته ؟!

عجیبه ....ییبو حالا میتونست تمام چیزی رو که توی ذهن و قلب لان جان میگذره ،حس کنه !

لان جان  داشت  با خودش کلنجار میرفت: این درست نیست، اصلا درست نیست، من نباید همچین احساس مسخره ای داشته باشم، این منو نابود میکنه ، و برادر بزرگ رو ،و عمو رو ، خدایا کمکم کن ،تا این افکار رو از ذهنم بیرون کنم!

بعد از یکساعت تمرین سخت و طاقت فرسا ، بالاخره رضایت داد و به اتاقش برگشت ، ولی به محض اینکه چشمش به پنجره افتاد ، دوباره آه کشید : لعنت به تو وی یینگگگ!

نمیتونست کار دیشب وی یینگ رو فراموش کنه ،راستی  دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟!

لان جان ناخواسته تجمسش میکرد و این تصورات در ذهن ییبو هم شکل میگرفت، درست مثل  یه فیلم  : لان جان آماده ی خواب میشد ،ساعت نزدیک نه شب بود و از قوانین ثابت و تغییر ناپذیر قبیله ی لان  ساعت خواب مشخص بود.


My Soulmate Donde viven las historias. Descúbrelo ahora