پارت ۹

1.4K 316 118
                                    

من جان رو بوسیدم :

نگاهشو به لبهای لرزان جان دوخته بود، و نمیتونست از روی تنش تکون بخوره ، ناخواسته لب زد: من همین جا هستم ، راحت بخواب!

و در چند ثانیه دست جان بالا اومد،دور گردنش حلقه شد و اونو روی خودش کشید .

از برخورد ییبو با سینه اش آه کشید ، ولی همچنان محکم بغلش کرده بود، ییبو که کاملا جا خورده بود و انتظار همچین چیزی رو نداشت ،سعی کرد خودشو خلاص کنه ، و با ملایمت دست جان رو از دور گردنش باز کرد ، در همین حال چشمهای جان باز شد و بهش زل زد.



تو موقعیت چندان خوبی نبودند ، و ییبو نمیخواست هیچگونه سو تفاهمی واسه جان پیش بیاد ،سعی کرد واسش توضیح بده که چی شده که جان با همون نگاه مظلومش لب زد: میشه کنارم بخوابی؟!
خواهش میکنم ، من میترسم!

ییبو نمیدونست چه جوابی بده ، اما جان با تقلا جابجا شد و یببو رو بطرف خودش کشید ،ییبو که دید
چاره ای نداره ، بهش گفت: باشه ..باشه ...ولم کن...بزار راحت دراز بکشم .

با شل شدن دست جان ، ییبو خودشو کاملا روی تخت کشید و کنار جان دراز کشید ،تخت یکنفره ی پانسیون چندان بزرگ نبود ، و مسلما گنجایش دو مرد بالغ رو نداشت ،با اینحال جان کاملا فیت بغل ییبو بود(آخ قلبممم😍😍😍)


ییبو سعی میکرد ازش فاصله بگیره ،اما جان خودشو توی بغلش جا داده بود، سرشو روی سینه ی ییبو گذاشته بود ،و دستشو دور تنش پیچیده بود.


نفس ییبو حبس شد و برای چند دقیقه تکون نخورد ! با خودش فکر میکرد چقدرعجیبه ، چرا از اینکه اینجوری به من چسبیده بدم نمیاد ،بعد به خودش گفت: حتما بخاطر اون خوابهای لعنتیه ...نباید بهشون فکر کنم ...من ..منکه لان جان نیستم !

اما حتی با تصور اون حالت هم ضربان قلبش بالا رفته بود و گوشهاش گر گرفته بودند ،خوشحال بود که جان خوابه وگرنه از صدای تند ضربان قلبش وحشت میکرد!



بعد از چند دقیقه که تصور میکرد ،جان بخواب عمیقتری رفته ، خواست به آرامی ازش دور بشه ، که دوباره با غرغر جان روبرو شد ،سرشو بالاتر آورد و نفسشو توی صورت ییبو زد ،بعد با دلخوری آه کشید و خودشو بیشتر به ییبو چسبوند، با این کار ناخواسته لبهای نرم و داغش گوشه ی لبهای ییبو رو لمس کرد ، و ناگهان اتفاق عجیبی افتاد ،حسی عجیب در روح و جسم ییبو ریشه زد ،قلبش دیوانه وار شروع به تپیدن کرد و لباش به حرکت در اومد و بدون اینکه خودش بفهمه ،لبهای جان رو در بر گرفت ، با کشیده شدن لبهای جان در میون لباش ،شیرینی دلپذیری تا عمق سلولهای بدنش نفوذ کرد .


جان از این حرکت تقلای کوچیکی کرد و آهی کشید که تو دهن ییبو ساکت شد  و با چنگ زدن پهلوی ییبو برای هوای تازه ،ناگهان ییبو به خودش اومد ...

My Soulmate Donde viven las historias. Descúbrelo ahora