مقدمه
در نخستین دیدارمان زیبا بود
بار دوم باشکوه
سومین بار دلنشین
دیگر بارها خوش صحبت و با وقار، دانا و ستودنی، ساده دل و دل پاک و پاک چشم و چشم نواز
و در واپسین دیدارها، دلفریب و دلربا و شیرین بود؛ شیرین چون جان...
آخرین بار اما، شیرین تر از جان!دقایقی بیشتر فرصت باقی نمانده بود اما سونگجو مانع رفتنم به مدرسه میشد. التماس میکرد از شر آن کثافت و آن بوی بد خلاصش کنم؛ با چشمهایش؛ نه با دست و بدنش چون فلج بود؛ و نه با زبان چون حرف زدن برایش ناممکن بود. فقط گاهی کلماتی را به سختی ادا میکرد که اکثراً نامفهوم بودند و کمتر پیش میآمد کلمات معنیدار بگوید؛ کلماتی ساده همچون اوما. اوما را وقتی مادر زنده بود یادش داد. او علاوه بر مادر، پدر را هم اوما میخواند. انگار عاشق این کلمه بود. شاید هم فقط چون ادای آن برای لب و دهان کج و کولهاش سادهتر و روانتر بود، از زبانش نمیافتاد. حالا که هر دو اومایش مرده بودند او هنوز اوما گفتن را فراموش نکرده بود. مرا اوما صدا میزد؛ برادر کوچکترش را!
مدرسه رفتن اولویت من بود اما نه وقتی سونگجو خودش را خراب کرده باشد. گاهی پیش میآمد که نمیتوانست مرا به موقع خبر کند و من که میدانستم برادرم از همراه داشتن پوششی به عنوان نگهدارندهی نجاست، سخت آزرده خاطر خواهد شد، فقط در مواقع ضروری از آن استفاده میکردم. شلوارش را از پایش در آوردم و بیتوجه به بوی نامطبوع و بیاعتنا به چیزی که همه از انجامش ملال دارند، پاهایش را با آب ولرم شستم. با حولهای خشکش کردم و شلواری دیگر به او پوشاندم. حالا در چشمهایش رضایت میدیدم. با عجله پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:
«هزار بار!»
آن روز باز هم دیر به مدرسه رسیدم. اما ناظم پاپیچم نشد. او مشکلم را به خوبی میدانست. همین طور معلمها به من سخت نمیگرفتند. شاید نوعی ترحم و دلسوزی سراغشان میآمد اما من راضی بودم. معمولاً انسان باید از ترحم بیزار باشد ولی این برای من مفید بود. برای کسی که از یک برادرِ معلولِ بیست و پنج ساله و یک برادرِ کوچکِ دوسالهاش مراقبت میکند، رفتارهای دلسوزانهی اطرافیان مفید است و شاید لازم!
گاهی فکر میکردم که اگر بقالِ سرِ کوچه برایم شیر تازه نگه ندارد چه؟ یا پیرزن همسایه زمانهایی که خانه نیستم به برادرم سر نزند؛ یا اگر همسایه بالایی سرپرستیِ نیابتیِ کیونگسوی دوساله را بر عهده نگرفته بود چه باید میکردم؟ اگر او را به بهزیستی میبردند خیلی بد میشد. او را به خانوادهای که نمیشناسم و شاید خیلی دورتر از من زندگی میکردند میسپردند. آنگاه دیدارش برایم سخت و دوریاش طاقت فرسا میشد. سونگجو را هم اجازه ندادم به بهزیستی ببرند. نه خودش راضی بود، نه من، و نه پدر و مادر مرحوممان. مستمری دولت به حسابش واریز میشد و پرستارها سر موعدِ ماهانه برای چکاپش میآمدند. کیونگسو را هم هر زمان که فرصت میکردم و کارهای مدرسه و نگهداری از سونگجو اجازه میداد، به خانه میآوردم. او تا زمانی که میتوانستم سرپرستیاش را به عهده بگیرم، نباید فراموش میکرد که من برادرش هستم. همینها کافی بود تا کنار هم خوشحال زندگی کنیم؛ همینها به اضافهی دلخوشیِ تازهی آن روزهایم. همینها به اضافهی سهون!
سهون را عاشقانه نگاه میکردم اما دوستانه میبوسیدمش. دوستانه با او سخن میگفتم و دوستانه دستش را میفشردم. گویی دلم فقط چشمهایم را میتوانست راضی کند به عاشق بودن، نه رفتار و نه گفتار.
زنگ ریاضی که تمام شد او آمد و کنارم نشست. چند ماهی بیشتر نبود که میشناختمش. با این که یک دانش آموز انتقالی بود، خوب با همه خو گرفته بود؛ با من بیشتر. صدای قبراقش مرا یادِ لبخند میانداخت:
«بهترین برادرِ سال چطوره؟»
همیشه برای مراقبت از برادرهایم تحسینم میکرد. گاهی آنقدر میگفت که گمان میکردم شاید مسخرهام میکند. با این که ریاضی حوصلهام را سر میبُرد و نمیفهمیدم، و دیر رسیدنم هم مزید بر علت شده بود، اما جواب سهون را با خوشرویی دادم:
«عالی مثل همیشه. بهترین ریاضیدان سال چی؟ خوبه؟»
خندهکنان دستم را گرفت و به بیرون کلاس کشاندم. تنها با لبخندش ماتم ریاضی را از یاد میبُردم اما او سخاوتمندتر از آن بود که به لبخندی بسنده کند:
«نگران امتحان هفتهی بعد نباش. خودم باهات کار میکنم.»
«چه سعادتی نصیبم میشه پسر!»
باز هم خندید. خندههایش را دوست داشتم. عضلات صورتش کمی به یک طرف متمایل میشد. این یعنی عدم قرینگی صورت هنگام خندیدن. هرچه خندهاش واقعیتر، قرینگی چهرهاش کمتر. دستش را پشت کمرم زد:
«سونگجو چطوره؟»
«صبح که میاومدم سر حال بود.»
«و کیونگسو؟»
«دیشب تا آوردمش پایین توی بغلم خوابش برد. دیگه اصلاً فرصت نشد باهاش تمرین کنم. بردمش بالا.»
«چند تا کلمه تونستی یادش بدی؟»
دستی روی پیشانیام کشیدم و با ناامیدی گفتم:
«بگو چند تا حرف... فعلاً فقط حرف میم و دال!»
او متوجه نگرانیام شده بود. روی نیمکتی کنار باغچهی سبز مدرسه نشسته بودیم. دستم را فشرد:
«نگران نباش. مادربزرگ من میگه بابام تا چهار سالگی زبون باز نکرد. حتی دریغ از یه کلمه! بیچارهها فکر کرده بودن لاله. تقریباً ناامید شده بودن که یه روز بابام شروع کرد به جمله گفتن! باورت میشه؟ گفته بود: مامان بهم آب بده!»
لبخند زدم. او همیشه در دلداری دادن به من اغراق میکرد. مگر ممکن بود کسی که کلمه گفتن نمیدانسته ناگهان جملهای به زبان بیاورد؟ شاید هم راست میگفت. به هر تقدیر او مرا خوشحال میکرد. چه راست میگفت و چه دروغ!
اولین باری که سونگجو را دید را از یاد نمیبرم. من مدام از نشان دادن سونگجو به دوستانم طفره میرفتم. شاید از برادرم خجالت میکشیدم. اما سهون اصرار کرد. علاوه بر مشکل سونگجو، خانهی ما در برابر خانهی او -که قبلاً چند بار رفته بودم- بسیار محقر مینمود. روزی که قرار بود سهون بیاید کلی خانه را آب و جارو کردم. لباسهای نوی سونگجو را تنش دادم و منتظر شدم. هر چند دقیقه یک بار به ساعت مینگریستم و با اضطراب، پیراهن سونگجو را که به خاطر تکانهای غیرقابلکنترل بدنش، چروک و کج و معوج میشد، مرتب میکردم. بالاخره سهون آمد. بیش از آنچه که باید هیجان داشتم. میترسیدم که او من و برادرم را حقیر و رقتانگیز ببیند. آدمی نبود که زبان به بدگویی و دل شکستن باز کند. اما من حتی دوست نداشتم که آن حس را در دلش نیز داشته باشد. این که راجع به ما چه فکری دارد یا حس درونیاش، بیدلیل برایم مهم بود. نمیخواستم او مثل باقی مردم سری از روی تاسف تکان دهد، یا یادآوری کند که با استفاده از مشکلِ برادرم چه مزایایی میتوانم از دولت دریافت کنم، یا این که دوستانه پیشنهاد دهد که او را به بهزیستی بسپارم و مدام بگوید این برای خود سونگجو هم بهتر است و اگر دوستش دارم باید این کار را برایش انجام دهم. اما سهون هیچ کدام از این کارها را نکرد. او مردانه با سونگجو دست داد و لبخند زد. پنجههای قفل شده و لرزان سونگجو برایش مسئلهای نبود. کنارش نشست، بدون این که بترسد که دست و پای بیقرار و بیاختیار او که مثل تیرهایی بیهدف به این سو و آن سو پرتاب میشدند، سر و وضع اعیانیاش را خدشهدار کند. به آب دهانش که -علی رغم دعاهایم مابین گفتگوی من و سهون- از گوشهی دهانش جاری شد هم توجهی نکرد. من مضطرب شدم و او از نگاهم فهمید. تکهی کوچک میوهای که پوست گرفته بود را سمت دهان سونگجو برد و پرسید:
«میوه میخوری سونگجو؟ دوست داری؟»
بعد از من هم پرسید:
«براش ضرر نداره که؟»
او بر خلاف بقیه که همه چیزِ سونگجو را از من میپرسیدند با خودِ سونگجو حرف میزد؛ مثل یک آدم عاقل! من که هنوز دستپاچه بودم سری به نشانهی منفی تکان دادم:
«نه، مسئلهای نیست. ولی تو چرا زحمت می...»
قبل از این که جملهام پایان یابد سهون میوه را در دهان سونگجو گذاشته بود و با لبخند میگفت:
«اوه مثل این که دوست داری. خوشمزهاس درسته؟»
حالا مقداری از آب میوه هم از گوشهی دهان سونگجو جاری بود. دیگر نمیتوانستم تغافل کنم. خواستم کاری کنم که سهون دستمالی از جیبش بیرون آورد و آب دهان سونگجو را به بهانهی میوهای که به او خورانده بود تمیز کرد. بعد انگار که یک عمل روزمره و عادی انجام داده باشد صحبتش را با من ادامه داد و اصلاً اجازه نداد راجع به این کارش حرفی بزنم یا تشکر کنم.
«من که تنهایی توی خونه حوصلهام سر میره. سونگجو وقتی تنها میمونه چیکار میکنه؟»
بعد رو به سونگجو کرد:
«هوم؟ چیکار میکنی سونگجو؟»
فوری جواب دادم:
«خب، اون... چند تا بازی ساده داره که خودش انجامش میده تا من برگردم.»
«چجور بازیایی؟»
لبخند خجلی زدم:
«بیشتر... یویو دوست داره.»
ابروهای سهون بالا پریدند:
«واقعاً؟ سونگجو فکر کنم تو همزاد منی! من عاشق یویو هستم. شاید عجیب باشه ولی به بازیهای دیجیتالی ترجیحش میدم!»
ناباورانه پرسیدم:
«یویو؟ آخه کی توی این دوره زمونه یویو بازی میکنه؟»
و در دل پاسخ خودم را دادم: «فقط برادرِ معلولِ من!»
سهون گفت:
«تو باور نمیکنی؟ من حتی یه کلکسیون یویو دارم!»
من چند بار به خانهی سهون رفته بودم و تا جایی که دیده بودم کلکسیونی نبود. اصلاً مگر یویو چه چیز خاصی بود که شایستهی جمع کردن کلکسیون باشد؟! آنجا بود که اغراقهایش در زمینهی دلداری دادن به من شروع شد. هم خوشم میآمد هم نه! برای همین سکوت میکردم.
بالاخره وقتی سهون راهی شد، تا دمِ درِ آپارتمان کوچکمان بدرقهاش کردم. آخرین جملاتش را هیچ وقت از یاد نمیبرم. با لبخند نامتقارن خواستنیاش گفت:
«سونگجو خوشگله. شبیه توئه. وقتی دیدمش یاد خودت افتادم.»
جا خوردم. گفت سونگجو زیباست و شبیه من! شبیه من؟ ناخواسته بود اما نمیتوانستم از این حرف خوشحال شوم. صورت برادرم به کلی تحت تأثیر معلولیت مادرزادیاش بود. او از چه نوع زیبایی یا شباهتی حرف میزد؟ نمیدانم. گفتم:
«میشه لطفاً در مورد سونگجو به کسی چیزی نگی؟»
در کمال ناباوری پاسخ داد:
«نه!»
اخم کردم. خندید:
«چرا نگم؟ اون کار اشتباهی کرده؟ باید به داشتنش افتخار کنی جونگین!»
«داری شعار میدی. در ضمن، بعضی بچههای مدرسه واقعاً دنبال سوژه هستن! تو اینو نمیدونی؟»
«میدونم. به بچهها چیزی نمیگم. با پدر و مادرم صحبت میکنم. ما همه چیزو به هم میگیم. این یه مسئلهی عادیه. من هر وقت دوست جدیدی پیدا میکنم مخ اونا رو میخورم!»
سونگجو را دوست خودش خطاب میکرد. آن روز و روزهای بعدی که به خانهی ما آمد حرفش را ثابت کرد. سونگجو هم دیگر با او غریبه نبود. با هم یویو بازی میکردند و من مراقب بودم سونگجو آبرویم را نبرد! اما سرانجام زمانی که فارغ التحصیل شدیم دیگر حتی نگران جاری شدن آب دهان سونگجو مقابل سهون نبودم. حتی چند بار به او سپردم که اگر سونگجو نیاز به اجابت مزاج داشت، حتماً مرا خبر کند. سهون دیگر از همه چیزمان آگاه بود. سونگجو و کیونگسو او را میشناختند. و من احساس رضایت و خشنودی خود را گهگاهی بروز میدادم.
یک سال از فارغ التحصیلیمان میگذشت. روزی او را دیدم که بدون اطلاع از حضور من، روی سونگجو را با پتویی میپوشاند و با لبخند نوازشش میکرد. بعد از پدر و مادرم هیچ کس را ندیده بودم که آنچنان با سونگجو مهربان باشد. احساسات فراوانی وجودم را گرفت. ابتدا سعی کردم عکس العملی نشان ندهم اما وقتی به خود آمدم او را -که پشت به من بود- در آغوش میفشردم. از روی شانهاش گردن کشیدم و بوسهای روی گونهاش گذاشتم. او که از آغوش ناگهانیام غافلگیر شده بود، بین خندههایش گفت:
«ترسوندیم! کی اومدی؟»
«تو کی اومدی؟»
«دلم براتون تنگ شده بود. گفتم بهتون سر بزنم.»
«همین دیشب اینجا بودی! وقتی رفتی سونگجو با یویو کوبید تو سرم؛ چقدر گفتم به خودت وابستهاش نکن!»
سهون بین بازوهایم چرخید. دستهایش را روی شانههایم به صورت موازی با هم دراز کرد و چهره به چهرهام گفت:
«فقط اونه که وابسته شده؟»
منظورش هر که بود من ترجیح دادم این طور برداشت کنم:
«نه. کیونگسو هم انقدر گریه کرد که خوابش برد. این روزا وقتی میری همه پشت سرت بیقراری ممیکنن»
خندید؛ از همان خندههای نامتقارن. در چشمهایم خیره ماند. نمیدانم چه چیز بین او و چشمهای نادانم در جریان بود. اما هر چه که بود او را چون گلی که بارانِ نم نمِ بهاری چشیده باشد، شاداب میکرد. دست و دلم نمیرفت به جدا شدن. او هم انگار تمایلی نداشت. چشمانش همچنان خندان بود. گفت:
«بهش بگو که منم دوسش دارم؛ به هر کسی که پشت سرم بیقراری میکنه بگو. و بیقرارترین رو بیشتر از همه دوست دارم. حالا کیه اون بیقرارترین آقای کیم جونگین؟ کیه اون بیقراری که من بیقرارم که قرارش باشم؟»
«تویی که میگی بیشتر دوسش داری. از من میپرسی؟ یعنی خودت نمیدونی کیو بیشتر از همه دوست داری؟»
«من میدونم. اما انگار اونه که نمیدونه.»
«خب بگو تا بدونه.»
«پس بدون!»
لحظاتی طول کشید تا بتوانم برداشت معقولانهای از حرفش داشته باشم. قلبم که از ابتدا شروع به تکاپو کرد. اما میکوشیدم با عقلم اثبات کنم منظورش چیز دیگری است. وقتی تعللم را دید گفت:
«بدون جونگین! بدون که دوسِت دارم عزیزم. بدون که عزیزمی همه چیزم. بدون که همه چیزمی جانم. بدون که جانمی روح و روانم. بدون که روح و روانمی عشقم... بدون که عاشقتم جونگین!... بدون...»
حلقه ی دستهایم ناخودآگاه از دور کمرش باز شد. انتظار این اعتراف ناگهانی را نداشتم. او کاملاً بیمقدمه گفت که دوستم دارد. البته نه این که قبلاً برایم گل نخریده باشد. تولدم را جشن نگرفته باشد. مرا به خانوادهاش معرفی نکرده باشد. برایم آشپزی نکرده باشد. هدیه نخریده باشد. نگرانم نشده باشد. کمکم نکرده باشد. به برادرهایم محبت نکرده باشد. گرم در آغوشم نکشیده باشد و به درد و دلهایم گوش جان نسپرده باشد. نه این که دوست داشتنش را نشانم نداده باشد. اما من به این همه نمیگفتم مقدمهچینی. من به یک سونگجوی سالم و یک کیونگسوی از آب و گل در آمده میگفتم مقدمهچینی! من به روح در آرامش پدر و مادرم میگفتم مقدمهچینی!
از دستش بر نمیآمد. پس بیمقدمه بود. ابراز عشقش بیمقدمه بود. اصلاً خودِ سهون بیمقدمه بود. او معنای وجودیِ عشق بود و این خود در آشفته بازارِ زندگی من بیمقدمه بود.
اما یک چیز را نمیشود انکار کرد؛ شیرینیِ عشق به بیمقدمگیاش بند است. نتوانستم تشنگیام را برای شنیدن آن کلمات انکار کنم و سهون که عطش را در چشمانم میدید دوباره گفت:
«جونگین، میخوام بدونی که شب به امید دیدن رویای تو میخوابم و صبح به امید دیدن خودت بیدار میشم. جونگین، میخوام دیگه رویام نباشی. میخوام خودِ زندگیم باشی، تمام زندگیم!»
حالا دستهایش را پشت گردنم به هم قفل کرده بود و من بین بازوهایش زندانی شده بودم؛ چه زندانی!
زندانی که زندانیاش آرزو میکند هیچ گاه آزادش نکنند!
بیمقدمه گفت من هم بیمقدمه جواب دادم:
«چطور میتونی؟»
تعجب کرد اما چیزی نگفت. با نگاه سوالیاش منتظر شد تا ادامه دهم.
«چطور میتونی تمام ارادهی منو با چند تا جمله زیر سوال ببری بیانصاف؟ چطوری زندگی تو باشم؟ من حتی زندگی خودمم ندارم.»
انگشتان کشیدهاش را لابلای موهایم لغزانید:
«ارادهات چیه که زیر سوالش بردم؟»
"ارادهام سونگجو هیونگِ علیله، ارادهام کیونگسوی بیزبونه؛ من نباشم کجا باشن؟ من نباشم به کی وصل باشن؟ من نباشم به کی دل قرص باشن؟»
«خب باش، کی گفت نباشی؟ تو باش، منم هستم.»
«سونگجو و تر و خشک کردنش رمقمو میبَره، وقتمو میبَره؛ کیونگسو و حرف نزدنش فکرمو میبَره، هوش و حواسمو میبَره. این وسط انصافه که تو هم دلمو ببری؟ چیزی نمیمونه ازم برای تو جز همین دل!»
«همین برای من کافیه، نمیخوام بار باشم روی شونههات؛ میخوام یارت باشم، همدم باشم، تکیه گاه باشم، نیستم؟»
چه باید پاسخ میگفتم؟ نگاهش که با من بود انگار همهی دنیا را داشتم. راهش نمیدادم به دلی که قبلاً تصاحبش کرده؟ خود را فریفتم که میتوانم او را سنجاق کنم به دلم و کنار همهی سختیهایم نگاهش دارم.
«هستی. سهون، تو منتهای آرزوهای منی!»
«پیشم میمونی؟»
«برای ابد!»
و آن موقع بود که سهون بوسهای را آغاز کرد که تا کنون روی لبهایم حسش میکنم؛ بوسهای که تمام نمیشود زیباییاش، بند نمیآید گرمایش، پاک نمیشود خاطرهاش. انگار سهون خسته نمیشود از بوسهی بیوقفهاش! با آن که در بیست یا سیامین ثانیههایش با فریاد سونگجو از او جدا شدم. اما آن بوسه هنوز برایم نمودی پایا و پویا دارد. سونگجو بیدار شده بود و مدام فریاد میزد: اوما! نزدیکش که میرفتم پسَم میزد. دستهایش نیرومند بود؛ به اندازهی یک جوان بیست و هفت ساله. اما دور که میشدم فریاد میزد. فریاد که نه، نعره میکشید. سرانجام بیتوجه به کتک زدنهایش در مقابل چشمهای نگران سهون در آغوشش کشیدم. آرام شد. آن روز که نه اما روزهای بعد که رفتارش را با سهون دیدم فهمیدم آغوشم را فقط برای خودش میخواهد.
سهون به زودی جایش را هم در دل، هم در خانه و هم در خلوتم باز کرد. به بوسههایش عادت کردم. البته عادت شاید واژهی درستی نباشد. شاید اگر بگویم اعتیاد بیراه نگفته باشم. شبها را در آغوشش صبح میکردم و تا پاسی از شب به این میاندیشیدم که چگونه قبلاً بدون او خوابیدن و خیلی کارهای دیگر، برایم ممکن بود؟ بعد برای خودم مثال میزدم: خوابیدن بدون اون مثل این میمونه که آدم ایستاده بخوابه؛ نه نه، این که ممکنه اتفاق بیفته! مثل این میمونه که آدم فقط چشماشو ببنده و برای یه مدت اتفاقایی که اطرافش میافته رو درک نکنه. چی میگی جونگین؟ مگه تعریف خوابیدن چیزی غیر از اینه؟ شاید عقلم را از دست داده بودم. چون نمیتوانستم زندگی بدون او را تصور کنم.
آن روزها به سرعت برق و باد گذشت. انگار ثانیههایش از دستم میگریختند. رفتار سونگجو با سهون سرد و سردتر میشد. از او روی میگرداند و بازی کردن با او دیگر خوشحالش نمیکرد. سهون در حضور سونگجو مرا نمیبوسید. ملاحظهی سونگجو را میکرد و رفتارش با او همچنان متواضعانه و مهربانانه بود. هر چند سونگجو روز به روز بیشتر مرا سرافکنده میکرد. اولین باری که سهون پا به حریم تنم نهاد فراموش نشدنی است. تا سپیدهدم بیدار بودیم و من خوشحال بودم که سونگجو صدایم نزده و آن شب احتیاجی به من پیدا نکرده. حتی وقتی در آغوش سهون غرق در لذت بودم نیز نیمی از وجودم نگران سونگجو و گوش به زنگ اوما گفتنش بود. او بعضی شبها از خواب بر میخاست و فریاد میکشید. گاهی درد داشت، گاهی گرسنه بود، گاهی نیاز داشت که تمیزش کنم، گاهی هم مثل شبهای بعد از آن شب، فقط نیاز داشت که در آغوشش بگیرم!
فردای آن شبِ خاطرهانگیز زودتر از سهون از خواب برخاستم. ساعت ده صبح را نشان میداد و عجیب بود که سونگجو تا آن موقع اوما نگفته بود. با فکر این که سونگجو هنوز خواب است تنم را مهمان حمامی گرم کردم. وقتی برگشتم هنوز صدای سونگجو نمیآمد. دلشوره گرفتم. به اتاقش که رفتم دیدم تمام تخت و ملحفههایش را کثیف کرده و خودش روی زمین پرت شده. انگار سعی داشته روی ویلچر بنشیند، بدون کمک من! صدای سهون که انگار تازه بیدار شده بود را شنیدم. دنبال من میگشت. سونگجو بی صدا، بی فریاد و بی اوما گفتن نگاهم میکرد. نمیدانم چرا اما میپنداشتم که با چشمهایش مرا سرزنش میکند! وضعیتش اسفبار و خجالتآور بود. سر و صورتش به نجاسات خود آغشته بود و تمام اتاق بوی گند میداد. صدای سهون که نزدیک شد از جا پریدم و در را به شدت بستم. نمیدانم تا چه حد متوجه وخامت مسئله شده بود اما هر چقدر اصرار کرد اجازه ندادم داخل شود.
«جونگین، یه لحظه درو باز کن. گوش کن چی میگم عزیزم... چیزی نیست با هم درستش میکنیم خب؟»
تکیهام به در بود و نگاهم به سونگجو. فقط گفتم:
«برو سهون، لطفاً. شب منتظرتم باشه؟»
سهون جوابی نداد اما دقایقی بعد صدای باز و بسته شدن در خانه را شنیدم. سونگجو را، تختش را و اتاقش را تمیز کردم. هیچ وقت هنگام بلند کردن و جابجا کردنش خم به ابرو نمیآوردم. غر نمیزدم. اما این بار بیصدا اشک ریختم. برایم سنگین شده بود. نمیدانم، شاید وزنش زیاد شده بود، شاید توانِ من کم شده بود، شاید هم هیچ کدام!
شب شد و سهون آمد. اصلاً به روی خودش نیاورد که چه اتفاقی رخ داده. انگار نه انگار که از خانه رانده بودمش. بزرگوار بود. به سونگجویی که از صبح عُنُق شده بود، غذا میداد. سونگجو بدقِلِقی میکرد اما سهون تسلیم نمیشد و با خنده و شوخی به او غذا میخوراند. ناگهان در چشمم بینهایت بوسیدنی جلوه کرد و من بوسیدمش؛ مقابل چشمهای عصبی سونگجو! سهون اول غافلگیر شد اما بعد لبخند زد. از همان لبخندهای نامتقارن که برایش ضعف میکردم. شاید اگر سونگجو نبود دوباره میبوسیدمش. اما رفتم و لحظاتی بعد با صدای آزردهی سهون، از آشپزخانه به سمتشان دویدم. سونگجو قاشق فلزی را به صورتش کوبیده بود. لحظاتی با خشم به او نگریستم. سهون دستش را از روی صورتش برنمیداشت. خیلی درد داشت اما پنهان میکرد. این را از چهرهی در همش میفهمیدم. پای چشم سهون کبود شد. هر بار که میدیدمش نسبت به سونگجو خشمگین میشدم!
بعد از آن بهانهگیریهای سونگجو بیشتر شد و صبوریِ من کمتر. او به هر لمسی که بین من و سهون رخ میداد، واکنش بدی نشان میداد. دیگر اجازه نمیداد شبها کنار سهون راحت بخوابم. تقریباً هر شب فریادهایش مرا از آغوش سهون بیرون میکشید. من و سونگجو انگار عوض شده بودیم اما سهون همان بود؛ همانقدر با وقار، همانقدر متین همانقدر مرد. روزی پدر و مادرش برای دیدنمان آمدند. من غافلگیر شدم اما سهون خبر داشت. او را به آشپزخانه کشاندم و به جانش غر زدم. خندید. گفت که نمیخواسته به خاطر مهمان خودم را عذاب دهم. خانوادهاش همانقدر خوش مَشرَب و متواضع بودند که خودش بود. انگار از رابطهی ما آگاه بودند. مادرش مرا به طرز خاصی نگاه میکرد؛ نوعی نگاه مادرانه. و من مثل نوعروسها گُر میگرفتم! پدرش یک روانشناس بود و تازه درک میکردم که این همه درک و شعور که سهون داشت از کجا نشئت میگرفت.
همه چیز خوب پیش میرفت که سونگجو زد توی ذوقم! داد و فریاد سَر داد و با آن دست و پای علیلش هر چه را که دَمِ دستش بود زد و شکست و به هم ریخت. ناگهانی این کار را کرد و بیدلیل. البته برای دیگران بیدلیل بود. من دلیلش را خوب میدانستم. این اتفاق وقتی افتاد که مادر سهون کنارم نشست و گونهام را بوسید. و سهون که طرف دیگرم نشسته بود دستش را دور شانهام حلقه کرد و صورتش را میان موهایم فرو برد و آرام و طولانی بوسید. بوسهاش با صدای شکستن گلدان چینی شکست.
از شدت شرمندگی و عصبانیت نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. سمت سونگجو رفتم و دستهای بیقرار او را که روی ویلچرش نشسته بود، محکم گرفتم و با خشم فریاد زدم:
«چیکار میکنی سونگجو؟ یهو چِت شد؟ چرا داری زندگیمونو به هم میزنی؟ خستهام کردی! پسر بیادب!»
اولین باری بود که سرش فریاد میکشیدم. اصلاً اولین باری بود که با او تندی میکردم. دستهایش سست و سرد شدند و چشمهایش غمگین. ترسیده بود. از چه چیزی؟ از چه کسی؟ از برادرش؟ از منی که همیشه مراقبش بودم؟ نمیدانم. چهرهی درماندهاش دلم را لرزاند. آب دهانش تا پایین گردنش جاری شده بود و حتی یقهی لباسش را خیس کرده بود. من کجا بودم وقتی آن اتفاق میافتاد؟ لباسهایش مثل آن روز که سهون برای اولین بار دیدَش مرتب و تمیز و نو نبود. بلکه حتی لکههای غذایی که روزهای پیش خورده بود به وضوح رویشان نمایان بود. موهای صورتش روییده بود. موهایی که من قبلاً دو روز در میان میتراشیدم. پیش خودم حساب میکردم که چند روز است که به اون نرسیدهام؟ همان لحظه سهون مرا کنار زد و سرزنشم کرد:
«جونگین! واقعاً که! داری اذیتش میکنی!»
شرمنده شده بودم. چیزی نگفتم. سهون سعی کرد سونگجو را آرام کند اما در کمال ناباوریام، او سخت به سهون پرخاش کرد. آنقدر دست و پا زد که از روی ویلچر پایین پرت شد و تقریباً روی سهون افتاد. و بعد اتفاقی افتاد که عرقِ سردی بر کمر و پیشانیام نشاند. سونگجو آن لحظه کنترل مزاجش را از دست داد و سر تا پای سهون را مقابل چشمهای پدر و مادرش به گند کشید!___________♡___________
⭐برای اولین بار در ایران شرط ووت میذارم برای آپ بعدی;) پنجاه تا چطوره؟💚✨
YOU ARE READING
Mother
Fanfiction✓یک عاشقانهٔ متفاوت با کاپل سکای. ✓روایتی از زندگی کیم جونگین و درگیریهایش با اجتنابناپذیرهای زندگی. ✓عزیزانم، اگر این نوع ادبیات داستانی را نمیپسندید و اهل کتاب خواندن نیستید، از این داستان بگذرید. پ.ن: خوانندههای جان، نمیتونم این توصیه رو ازت...