dancing rain

33 1 0
                                    

قطره ای باران از روی مویم سر میخورد و روی پلک بالایی ام میچکد. نمی توانم تصمیم بگیرم که صدای جیرجیرک ها بلند تر است یا باران. سردم است. در سلف را باز میکنم و هوای گرمی به صورتم میخورد. گرم تر از چیزی که میخواستم. وارد میشوم و روی نزدیک ترین میز می نشینم. در را باز گذاشته ام و کسی نیست که غر بزند "وای در رو ببند، الآن هوای اینجا سرد میشه."
سه ، چهار نفر از آمفی تئاتر بیرون می آیند و وارد حیاط میشوند. درست رو به روی درِ سلف. از لیوان های دستشان بخار بلند میشود. احتمالا قهوه باشد. اینجا همه قهوه میخورند. نمی فهمم چگونه این ماده ی تلخ را این همه دوست دارند. (بچه ها فحشم ندیدن تو دلتون، من قهوه دوس ندارم خب)

دماغم یخ زده است. مقنعه ام را تا زیر عینکم بالا میکشم. و به بچه ها در حیاط نگاه میکنم. یکیشان قدش کمی بلند تر است. باید دنیز باشد. محکم قدم برمیدارد و چکمه پایش است. قهوه اش را تمام کرده. لیوان یک بار مصرف را در دستش تکان تکان میدهد. یکی از بچه ها لیوان های خالی را میگیرد که ببرد بریزد دور. وقتی میخواهد لیوان دنیز را بگیرد، او را از افکارش بیرون می کشد. کاملا در ذهنش غرق شده بود. حالا از آن فضا خارج شده و به جمع برگشته.

 ایستاده اند و حرف میزنند. دنیز کمی این پا و آن پا میکند. گاهی برایش ثابت ماندن سخت میشود. دست یکی از بچه ها را میگیرد و بالا می آورد و او میچرخد. ولی بعد کم می آورد و نمی داند چه کند. دنیز خنده اش میگیرد. هنوز هم ثابت ماندن برایش سخت است ولی  لبخندی ملایم روی لبش نشسته و حرکاتش کم تنش تر است.

صدای زنگ میپیچد. حس میکنم گوشم از کار می افتد.  کاش صدایش را کمتر میکردند تا اکویش در این فضای بسته، گوشمان را کر نکند. یادم می افتد که الآن کلاسی برگزار نمی شود و سیستم چون روشن مانده زنگ زده. بلند میشوم و به سمت هیتر میروم. قرمز است. جلویش می ایستم و انگار ناگهان از فضای سرد بارانی، وارد بیابان طوفانی میشوم.  یک نفر اسمم را صدا میزند. رستاک است. از هیتر فاصله میگیرم و به سمتش میروم.

- صد بار صدات زدیم.
- آخ ببخشید. احتمالا به خاطر صدای هیتر نشنیدم. اصلا نفهمیدم که از حیاط اومدین."
- رواله، کلاس نداری؟
- نه موندم که درس بخونم.
- خب میای بریم توی مترو نامینو بگیریم؟
- مگه تمرین ندارین؟
- تموم شد.
-عه. خب بذار وسایلمو جمع کنم میام.

وسایلم را جمع میکنم و آماده ی بیرون رفتن میشوم. دارند بحث میکنند. مثل همیشه. سر مسئله ای ساده، بحثی فلسفی باز کرده اند. احتمالا سوال اول را رستاک پرسیده. بعد دنیز جوابی داده و رستاک گیر داده که، "نه، از لحاظ منطقی جوابت ایراد داره." بعد هم دنیز کلافه شده و فکر کرده این مسئله خیلی هم اهمیت ندارد. آن وقت ساجده چیزی به ذهنش رسیده و بحث را ادامه داده و دنیز هم ناخودآگاه مسئولیت قانع کردنشان را به عهده گرفته. احتمالا اگر چیزی  متوقفشان نکند، تا ابد به بحث ادامه میدهند. نه اینکه قانع نشوند، نه. از دل هر جمله ، جمله ی دیگیری زاییده میشود و هیچ وقت تمام نمی شود. شاید بشود گفت قانون پایستگی بحث. که تمامش نمی کنند و فقط از بحثی به بحثی دیگر منتقل میشوند.

از مدرسه خارج میشویم. به سمت مترو میرویم. ساعتم را نگاه میکنم. 6 است. پیامک میدهم : دارم میام خونه.

کم کم من هم وارد بحثشان میشوم. تیکه هایی از حرف آنهایی که جلوتر راه میروند را به خاطر صدای ماشین ها و باران نمی شنوم، و همه چیز همینگونه در ذهنم ثبت میشود. آرزو میکنم تا همیشه 17 سالم بماند.


نیمه شبWhere stories live. Discover now