12 دسامبر 2018
کاربرای عزیز
دیروز صبح وقتی رفتم طبقه پایین تا صبحانه بخورم ماماآنه و الکس_پدرخواندم_ یهویی ساکت شدن. انگار داشتن دعوا میکردن که البته این چیز جدیدی نبود. و برای اینکه زیاد تابلو نشه الکس کل مدتی که من پشت میز نشسته بودم جوکای بیمزه میگفت. من به جوکا میخندیدم تا زیاد ضدحال حال نباشم. بعدش آنه عصبانی شد و داد زد :
"بسه دیگه"
الکس ساکت شد و منم ته دلم خوشحال شدم که دیگه قرار نیست جوکی بشنوم که یهو آنه گفت :
" شوگا عزیزم منو الکس یه تصمیمی گرفتیم"
بعد دستاشو تو هم قفل کرد و اونارو سریع تکون میداد.
"ما قراره جداشیم"
لبخند زد. یه لبخند مصنوعی. از لبخندای مصنوعی متنفرم. مخصوصا وقتیکه چشما از غم فریاد میزنن درست مثل ماما آنه.
هممون ساکت شدیم. یه دفعه یه سئوالی تو ذهنم شکل گرفت . نکنه به خاطر من دارن جدا میشن؟! میدونم شاید فکر کنید که سئوال مسخره ای باشه. مخصوصا که زمان زیادی به سن قانونی من نمونده و اونا این همه وقت منو بزرگ کردن اما همیشه همچین ترسی تو وجودم بوده که نکنه آنه و الکس زندگیشون به خاطر من به هم بخوره. پس سکوتو شکستم.
" این به خاطر منه؟منظورم جداییتونه"
بعد که اینو پرسیدم پشیمون شدم. حس کردم بهتر بود چند وقت دیگه از یکیشون میپرسیدم.
"اوه نه.. نه نه عزیزم هیچ وقت همچین فکری نکن"
"البته که نه پسر"اونا گفتن و من یه جورایی خیالم راحت شد و آرزو کردم که حقیقت داشته باشه.
"الکس قراره از پیشمون بره"آنه گفت و دوباره سکوت شد. و راستش اون لحظه معنی واقعی جدا شدنشونو فهمیدم و قلبم درد گرفت. الکس مثل بابامه و این چیزی نبود که دلم میخواست اتفاق بیفته.
بهش نگاه کردم. تار موهای سفید روی سرش زیاد شده بودن و اون بدنی که خیلی از پسرا آرزوی داشتنشو دارن اون لحظه خیلی مچاله شده به نظر می رسید.
"البته تا وقتیکه خونه پیدا کنه پیشمون میمونه"
ماما آنه ادامه داد. الکس سرشو تکون داد و بعد دوباره سکوت کردیم.می دونید یه فکر خیلی مسخره هم به ذهنم اومد. اون لحظه خودمو جای الکس می دیدم که قراره از همسرش جدا بشه بعد حس کردم که راحت شده و حالا میتونه شنبه شب ها بدون مزاحمت فوتبال ببینه. می دونم این فکرم ظالمانه بود ولی خب من تا حالا کسیو دوست نداشتم و با کسی هم نبودم حتی خودمم نمیدونم چرا به همچین چیزی فکر کردم.
از پشت میز که بلند شدم الکس گفت که منو میرسونه مدرسه.
چند دقیقه بعد تو ماشین نشستیم و الکس آهنگ sister golden hair رو گذاشت و با هم دیگه شروع به خوندن کردیم. آهنگ که برای بار دوم به نیمه خودش رسید به مدرسه رسیده بودیم . اون گفت:
" خوش بگذره"و بهم چشمک زد.
دستمو رو دستگیره در بردم و خواستم پیادهشم که حس کردم این آخرین باریه که اونو میبینم پس دوباره برگشتم سمتش و گفتم :
"تو قراره برای همیشه بری؟"
خندید. سرشو تکون داد و گفت :
" نه شوگا. قرار نیست جایی برم. همین جاها خونه میگیرم"
سرمو تکون دادم و درو باز کردم. یکم خودمو خم کردم تا از ماشین بیرون بیام که گفت :
" فردا شب قراره با آنه برای شام برم بیرون. تو هم بیا"
با شک نگاهش کردم.
"این آخرین قرارتون نیست؟ مطمئنی که منم باید بیام ؟"
"این آخرین قراریه که آنه همسرمه فکر کنم اگه با پسرم باشه بیشتر خوش بگذره.. راستی اگه دوست پسرداری اونم باخودت بیار"
گفت و بهم چشمک زد و بلند خندید. سرمو تکون دادم و زیر لب کلمه خداحافظو زمزمه کردم. ایستادم و رفتن الکسو تماشا کردم.
هنوزم حس میکردم این آخرین باریه که میبینمش و این عجیب بود.
با شنیدن اسمم سرمو برگردوندم و دوستامو دیدم که با صورت خندون به سمتم میومدن.
" به چی زل زده بودی هیونگ؟"
"به هیچی"
گفتم و جیهوپ تک خنده ای کرد و دیگه چیزی نگفت.
"فردا شب مهمونی اون بچه پولداره ایزاکه"
هالزی با ذوق گفت و دستشو رو شونه ی جیهوپ گذاشت.
"تو هم باید بیای هیونگ"
جیهوپ گفت. ولی من جوابی ندادم. اون دستشو روی شونم انداخت و سه تایی وارد مدرسه شدیم.
احساس میکردم مغزم کار نمیکنه.جیهوپ و هالزی تمام مدتی که متنظر بودیم تا معلم ریاضی وارد کلاس بشه باهام حرف میزدن و من میدونستم که دارم جوابشونو میدم اما واقعا نمیدونستم که دارم بهشون چی میگم حتی الانم چیزی از حرفام یادم نیست. تنها چیزی که از اون ساعت یادمه اینه که صدای آهنگ بلندتر میشد. الکس میرفت. جیهوپ ازم میپرسید به چی زل زدم و هالزی به خاطر مهمونی فرداشب بچه پولدار مدرسه هیجان زده بود و همه اینا مدام تکرار میشد. انگار که هیچوقت قرار نبود تموم بشه.
پ.ن: فکر میکنید چرا اینطوری شدم؟
_شوگا
______________________________________
*Sister golden hair آهنگی از بند america
یکمی اسپویل کنم؟ قسمت بعدی تهیونگ وارد میشه.
+یادتون نره خیلی با ارزشید❤
Vote?cm?
+All the love C

KAMU SEDANG MEMBACA
Being Suga [ Taegi ]
Fiksi Remaja"تو اون نوری هستی که دنبالش میگردی شوگا، تو نور زندگی خودتی." وی اینو بهم گفت قبل از اینکه بغلم کنه.