HICH
روزایی هست که دلم میخواد دست تاران رو بگیرم و از همه چیز دور بشیم. بریم توی کلبه مون، دور از همه. دور از آدم های روستا. دور از کسایی که اون رو اذیت میکنن. من رو اذیت میکنن. باهم زندگی کنیم و دیگه خبری از ورود به قلعه نباشه. دیگه از دعوا خبری نباشه. فقط من باشم و اون و کارهای روزمره و حرفهایی که میزنه. اما همچین چیزی...