My Intuition Or My Sensation
الیوت کم کم عازم سفر به رومانی شد، کشوری که با آن چندین سال خاطره داشت، البته چند سال پیش برای کاری رفته بود اما اينبار قصد سفر و گردش داشت و برای آخرین دیدار قبل سفر تصمیم گرفت تا دیداری با کریس برای خداحافظی کردن داشته باشد.
کریس آشفته بود و دلش شور میزد، سعی میکرد الیوت را از سفر به بخارست (پایتخت رومانی) منصرف کند. او با نگرانی گفت :(( الیوت من خیلی به این سفر خوشبین نیستم، احساس میکنم نری بهتره، اگه بر نگردی چی!؟ اونجا....))
حرف هایی که انگار آن هارا الیوت نمیشنید ، با لبخندی ملیح و چشمانی تیز و براق به کریس نگاهی کرد و گفت : نگران نباش برادر! حتی اگر آخرین دیدارمون باشه......صدایی تازه و در عین حال تکراری به گوشش میرسد : الیوت، پسرم! جلسه امروز تموم شد، خسته نباشی!
الیوت که مثل همیشه گیج بود و گیج تر هم شده است، به دکتر نگاه میکند درحالی که لبخند سردی روی صورتش خودنمایی میکند، قلبش به قدری تند میزند که ضربانش را از پشت استخوان های دنده اش احساس میکند. دکتر که متوجه حالات الیوت شده است، سعی میکند با پرسیدن سوال هایی باز، سر صحبت را با اون باز کند، دکتر با کنجکاوی تصنعی میپرسد :(( چه اتفاقی افتاد که متعجبی!؟))
الیوت نگاهی به دکتر می اندازد ، نمیداند راستش را بگوید یا نه، اما تصمیمش را میگیرد :(( نه دکتر چیز خاصی ندیدم، به نظر میرسه حالمو این کار بهتر میکنه اما اومدنم از حالت ناخودآگاه به خودآگاه کمی برام سنگینه و حس بدی بهم میده.))
الیوت معمولا سعی میکند تا جایی که ممکن است نه راستش را بگوید نه دروغ و معمولا در این کار موفق است.
پزشک که انگار چیز هایی را در پرونده ثبت میکند سری تکون داده و میگوید :(( بسیار خب الیوت عزیز برات دوتا داروی جدید نوشتم و دوز داروی قبلیت رو هم افزایش دادم حتما این دارو هارو تهیه کنه.))
نسخه را تحویل الیوت میدهد ، الیوت نگاهی به دارو های جدید میکند یک تای ابرویش را بالا داده و با نگاهی متعجب از پزشک میپرسد : (( آقای دکتر!! موکلوبماید برام تجویز کردید یکم منطقی بود اما سلژیلین و سرترالین اخه چرا!! ؟؟؟ ))
پزشک کمی بر افروخته شده است اما خودشو را کنترل کرده و پاسخ میدهد :(( پسرم من میدونم چی برای شرایطت خوبه و به خاطر این مسائل و اتفاقات پیش رو و همینطور صحبت هایی که قبل و بعد از هیپنوتیزم تراپی ها انجام میدیم این دارو ها بهترین هستند در تثبیت عملکردت و برگشتنت به زندگی عادی.))
الیوت خشمگین میشود و صدایش ناخوداگاه کمی بالا میرود :(( آقای دکتر من خودم پزشکم و رزیدنت اعصاب و روانم خود میدونم سرترالین و سلژیلین برای چی هستند، آیا من اختلال افسردگی اساسی دارم؟؟ آیا من اختلالات پَنیک دارم، حتی تجویز موکلوبماید هم برام کار عبثی بوده!!!))
دکتر واقعا در آن لحظه هیچ حرفی برای گفتن نداشت ، مشغول پردازش بود که الیوت ادامه میدهد :(( خیلی بده پزشک باشی و بدونی داری چه دارویی تو حلقت فرو میکنی، مثل این بمونه بهت یه شربت تعارف کنند و تو بدونی زهرآلوده و مجبوری تظاهر کنیه داری شیرین ترین زهرمار رو میخوری!!!))
بدون این که اجازهی حرف زدن به پزشک بدهد، با خداحافظی ای خشک از اتاق خارج میشود.
به نظر میرسید باید به مکالمهی اخیرش با پزشک فکر کند و عصبانی باشد اما یک چیز در ذهنش رژه رفته است، " احساس میکنم نری بهتره، اگه بر نگردی چی!؟ اونجا...." و این جملات دائم در ذهنش تکرار میکند :(( اونجا چی!؟ لعنتیی دقیقا اونجا چه طور بود!؟ لعنت به گوش کرِت الیوت، لعنت بهت، اونجا چیبود، رومانیا چه مشکلی داره که کریس نمیزاره برم، اصلا من رفتم رومانی و این اتفاق تو گذشته روی داده یا قراره برم! ؟))
گیج شده است، اصلا نمیداند این صحنه ها، این دیالوگ ها، این مناظر مربوط به گذشته است یا پیشگویی آینده اش!؟ حس بدی دارد، گیجی، گنگ بودن، خودش قبلا فکر میکرد شاید بیماری سایکوتیک داشته باشد اما این دارو ها و دارو هایی که قبلا استفاده میکرد همهشان بی تاثیر بودند، شاید ذاتا اینطوری بوده اما این هم برایش منطقی نیست چون او 10 سال است که اینطوری شده یعنی کمی کمتر از نصف عمرش، چطور مشکلات و اختلالات روانی به این شکل میتواند ذاتی باشد، حتی به نظر نمیرسد بیماری هم باشد.
آنقدر مشغول فکر و خیال بوده که اصلا متوجه نمیشود کی به خانه رسیده. خانهی الیوت مثل همیشه تا حد متعادلی منظم است. کف زمین سرامیک هایی مشکی با رگه های طلایی، پرده های فیروزه ای با تزئینات پارچه ای مشکی و آویزه های طلایی میباشد که واقعا خود نمایی میکند یک دست مبل راحتی فیروزه ای با کوسن های طلایی و یک دست مبلمان و ناهار خوری با پارچهی مشکیِ مخملی در پذیرایی، در آشپزخانه هم ست مشکی طلایی بسیار به چشم میآید ، دیوار خانه هم ترکیبی از رنگ صدفی، کرمی و طلایی دور تا دور خانه را در بر دارد ، همه چیز شیک و تمیز است به جز اتاق خوابش. اتاق خواب الیوت نمود خارجی افکار الیوت میباشد، یعنی تمامی افکار قابل دیدن و قابل حس کردنش از 10 سال اخیر تا به حال در این اتاق جمع شده، اطرافیانش فقط با دیدن این کاغذ پاره ها، دست سازه ها و موسیقی ها، عقلشان را از دست میدهند، وای به حال خود الیوت!!
او با دیدن اتاقش به فکر فرو میرود :(( بهتره امروز رو تو اتاقم نخوابم خیلی آزارم میده، یا... شایدم باید کریس رو پیدا کنم. واقعا نمیفهمم تو ناخودآگاه من چیکار میکنه این بچهی تخس!!))
چندین بار دیالوگ های ذهنش برایش مرور میشود!! انگار نمیخواهند ولش کنند، از طرفی فکر کردن به این که چطور کریس را در جایی به جز محوطهی بیمارستان پیدا کند بیشتر آزارش میدهد. همیشه برایش جای سوال بوده که چرا در این 3 سالی که با هم رفاقت دارند هیچ وقت کریس شماره اش را به او نداده ، الیوت بار ها اصرار میکرد اما کریس همیشه نادیده میگرفت . الیوت فکر میکند ، خیلی فکر میکند اما در حال حاضر ذهنش جز یک چهره نا واضح با موی بلند چیز دیگری ارائه نمیدهد، حتی از فکر به کریس و صحبت هایش هم پیشی گرفته است.
مدت هاست موقع شب، فکر به این چهره ناشناخته و تشخیص هویتش ذهن الیوت را درگیر کرده است اما به دلیل مجهول بود هویتش و چهره ی تار و ناواضحی که از او ذر ذهن الیوت بوده و همینطور تلاش های نافرجام الیوت برای یافتن هویت این شخص ، به این افکار عجیب بی توجهی میکرد اما اینبار نتوانست مقاومت کند، به اتاق خوابش میرود و ابزار نقاشی را حاضر میکند. میکشد و میکشد، در نهایت نقاشی را به بخشی خالی از دیوار وصل کرده و بالای آن یه کاغذ میچسباند و روی کاغذ مینویسد " بلوندیِ ناشناخته"
احساس بهتری دارد، حس میکند بخشی از مغزش آسوده شده و حالش بهتر است و احساس سبکبالی میکند. به ساعت نگاه میکند، 9 شب و بهترین زمان برای شام خوردن، اصلا هم به حرف متخصصین تغذیه درمورد زود خوردن شام اهمیت نمیدهد و مثل همیشه سراغ یک غذای خانگی و حاضری و میرود . باید غذای سبک و کم ادویه بخورد چون باید فردا، 6 صبح به بیمارستان بخش تحقیقات اعصاب و روان برود و اصلا قصد ندارد بخاطر ادویه های مورد علاقهاش دیر بخوابد تا به 8 ساعت خوابش لطمه وارد شود و همینطور به خاطر سنگینی غذا خوابش زیاد شود تا طبق عادتش دیر به بیمارستان برود ، چون فردا برایش روز مهمی است و نباید این دفعه بیخیالی اش نسبت به زندگی کار دستش بدهد!!!ولی هنوز نمیتوانست به این سوالش درست جواب بدهد، " شهودم یا حسم" به شهودی که طی هیپنوتیزم درمانی و ساختن اتاقش از آن استفاده کرده، یا حسش که میگوید این ها توهمن چون تو با چشم روی صورتت آن ها را نمیبینی یا با گوش های دو طرف سرت آن ها را نمیشنوی!
YOU ARE READING
Pentasteria ~ By Manny TA
Fantasyبی غم ترین آدم فقط با یک ضربه ساده همه چیز براش مثل برزخ میشه... تاحالا فکر کردی چه حسیه وقتی هیچ چیزو به یاد نداشته باشی ؟ یعنی شهودت بهت چیزاییو نشون میده که انگار حس هات درکش نکردن. شاید چون حس هات فراموشش کردن و تو نمیدونی چته و عزیز ترین هات...