جنگ شده ، چیزی که هیچ وقت فکرش را نمیکرد. ولی تنها چیزی که درحال حاضر می اندیشد پیدا کردن آدریان بین انبوهی از اضطراب و دلشوره و هیجانات منفی است. او با ترس و شتاب بین افراد شهر دنبال آدریان میگردد در همین حین یکی از نیرو های شوروی عده ای از مردم را مورد هدف قرار میدهد ؛ او با چابکی سمت مردم میرود ، دست چپش را سپر کرده و با یک حرکت از نیروی سایِن سرباز شوروی را به عقب پرت میکند ، نیرویش آنقدری بوده که توانسته همزمان چند نیروی دیگر از دشمن را هم به سمتی دور از مردم پرتاب کند. آن چند نفر با خوشحالی میگویند :(( تو قهرمان مایی مرد جوان ، بهت افتخار میکنیم!)) او اما توجهی به مردم ندارد. در نهایت تصمیم میگیرد پرندگان را دنبال کند با سرعت به سمت پرندگان میرود و سرانجام با نیروی گرانش منفی سایِن خود را بالای تپه ای میرساند ؛ پرندگان پراکنده میشوند . وی با صدای بلند فریاد میزند :(( آدریان ... آدریان !!! عوضی تو کجایی ۲ ماه تمام غیب شدی ...)) بغض در صدایش مشهود است ، هیچگاه اینقدر نیازمند حضور یک نفر نشده بود ؛ وی بعد از کمی مکث ادامه میدهد :(( ببین ... جنگ شده... بیا کمک کن به من حداقل ...کجایی!!)) میداند که حرف زدن با هوای اطرافش و این پرندگان بی زبان هیچ گاه آدریان را بر نمیگرداند ؛ آدریان تا خودش نخواهد ، باز نمیگردد.
در همین فکر ها بوده که ناگهان گرمای دستی آشنا را بر روی شانه اش احساس میکند، به پشتش بر میگردد ، متعجب به مردی که رو به رویش بود نگاه میکند ، آدریان به سمتش میرود و او را در آغوش میگیرد و میگوید :(( دلم برات تنگ شده بود الیوت ! من .....من.... )) آدریان سکوت میکند و حرفش را ادامه نمیدهد ، الیوت گویا کمی به آدریان مشکوک شده است صورت آدریان را بین دست هایش گرفته و با اضطراب میگوید :(( ب..ببینم ، تو که کاری نکردی!؟ ....کردی؟!)) آدریان سکوت میکند ، دست هایش را روی دستان الیوت که رویش صورتش بود قرار میدهد تا علاوه بر صورتش، دست هایش هم الیوت را حس کند ، بعد از چند ثانیه دست های الیوت را از روی صورتش به کنار پس میزند و از الیوت فاصله میگیرد ؛ روی زمین زانو زده و سرش را پایین میگیرد و با حالتی شرمنده میگوید :(( قرار بود فقط یه مذاکره باشه ، من زیر بار مستعمره بودن نمیرفتم ، نمیدونم... نمیدونم چیشد که اینجوری شد ...)) الیوت خشمگین به سکوتش ادامه میدهد و دارد به این فکر میکند که چطور دونفری میتوانند شهر را به حالت امنیت بازگردانند اما در همین لحظه چیز هایی دید و شنید که آرزو میکرد هیچ وقت اتفاق نیفتد. آدریان از جایش بلند میشود و در کنار الیوت به زد و خورد های سرباز های شوروی و نیرو های بخارست نگاه میکند و هردویشان متوجه حضور نیرویی ماورایی بین سربازان شوروی میشوند آدریان و الیوت همزمان میگویند :(( میرا !!!!)) الیوت با وحشت به آدریان نگاه کرد و میگوید :(( توووو!!!!! توو اونو از کجا میشناسی!؟)) آدریان به تته پته افتاده و میگوید:(( قرار نبود اینجوری شه ... نه ... نه!!!)) تنها نقطه ضعف و خط قرمز الیوت، کسی نیست جز میرا؛ وی به سمت آدریان حمله ور میشود و یقه اش را چنگ میزند و به سمت خود میکشاند و با حرص میگوید:(( عوضی!! تو با اون عجوزه هم دستی!!؟؟)) به آدریان مجال صحبت نمیدهد ، شتاب نیروی سایِن منفی میشود و الیوت، درحالی که آدریان را به زور با خود میکشد به بلندای آسمان میرود در همین حال به صحبتش ادامه میدهد:(( باید میدونستم دلیل غیب شدنتو ! )) شتاب نیروی سایِن صفر شده و هردو در هوا معلق هستند ، روت های دست الیوت آدریان را در برگرفته است تا معلق بماند و الیوت راحت تر ضرباتش را بر او وارد کند؛ آدریان متمرکز شده و دستانش را سپر میکند، پرندگان هجوم آورده و الیوت را پس میزنن آدریان با خشم میگوید :(( بد جایی منو اوردی الیوت ! اینجا قلمرو منه و یاران من نمیزارن بم آسیب برسونی !)) با سرعت سمت الیوتی میرود که به دلیل از دست دادن تمرکزش در حال سقوط با شتابی کم تر از جاذبه است، دستش را میگیرد و میگوید :(( الیوت ! لطفا گوش بده انقدر عجول نباش ، زود تصمیم نگیر !)) الیوت ، لبخندی شیطانی میزد ؛ آدریان باید میدانست که این سقوط الیوت ساختگی است ، الیوت هم روت هایش را دوباره دور دست آدریان میپیچد و هردو با شتابی بیش از پیش سقوط میکنند و در میان زمین هوا به مبارزه خود ادامه میدهند؛ ابر ها، پر های پرندگان و گرد و خاک ، هیچ کدام نمیتوانستند آن دو را از مبارزه منصرف کنند. الیوت حمله میکند و آدریان دفاع ، حتی مجال حرف زدن هم نداشت. وقتی به نزدیکی زمین رسیدند شتاب سایِن صفر شده و آرام فرود می آیند، اما این بار میان جمعیت مبارزین ولی مبارزه این دو همچنان ادامه دارد! الیوت آدریان را زمین انداخته و جلویش خیمه میزند و دستش را مشت کرده تا ضربه محکمی به او بزند و تسلیمش کند ، اما آدریان قبل از مبارزه ها تسلیمش شده بود ، گویا الیوت جز خشم درونش ، چیزی نمیدید؛ در همان حال آدریان فقط توانسته بگوید :(( ا....ال...الیوت برو ک..کنار گلوله !!!)) آدریان تمام تلاشش را به کار میبرد تا وی را زمین بزند تا گلوله به الیوت اصابت نکند اما این کارش الیوت را عصبانی تر کرده و باعث شد از جایش بلند شود و آدریان را به سمتی پرتاب کند آدریان با صدای پر از بغض فریاد میکشد :(( الیووووت !!! نه!!))
چشمانش را باز میکند، درد شدیدی در سرش احساس میکند لولیتا کمی دست پاچه به نظر میرسد اما نمیشود برق چشمانش را نادیده گرفت ؛ الیوت با تردید میپرسد :(( چرا منو اینجوری نگاه میکنی ، مگه نمیبینی سرم تیر میکشه! یه استامینوفن برام بیار)) لولیتا چشم غره ای میرود و میگوید :(( بله قربان ! امر دیگه ای نیست!!)) بدون این که منتظر پاسخ الیوت بماند، از اتاقش خارج میشود. الیوت از جایش بلند میشود ، تخم آبی رنگی که در دستش قرار دارد را بلند کرده و از اتاق خارج میشود و از لولیتا میپرسد :(( ببینم، این تخم تو دستم چیکار میکنه؟ تَرَک های روش چیشد؟)) لولیتا پاسخ میدهد :(( راستش این هدیه بزرگ ، یه چیزی کم داشت که کامل شه. من وقتی این تخم رو پیدا کردم ترک داشت اما نمیشکست من همیشه حواسم بود که نشکنه اما خب... گفته بودم بهت که شکست! من تونستم قطعاتو سر هم کنم اما ترک ها که نمیرفت !)) الیوت به فکر فرو میرود؛ تَرَک هایی که حاصل از درد و رنج یک نفر هستند و توسط دیگری ترمیم میشوند چه چیزی میتواند پشتش پنهان باشد!؟ وی از لولیتا میپرسد:(( تو میدونی توی تخم آبی چی هستش ؟ یا چه تاثیری روی افرادی که اونو در دست میگیرند ، میزاره؟)) لولیتا پاسخ میدهد :(( راستش نمیدونم چیکار میکنه! رو هیچ کس اثر نمیزاره به جز یه نفر؛ و خب آدریان ده سال دنبال اون کسی میگشت که ترک های تخم آبی رنگو محو کنه اما موفق نشد و خب تو الان...)) صدای آیفون در محیط خانه پیچیده است و حرف لولیتا را قطع میکند ، لولیتا به سمت در میرود و میگوید :(( دوستمه احتمالا ، اخیرا باهاش آشنا شدم تو فضای مجازی ! قرار شد برای اولین بار ببینیم همو....ووییی خیلی ذوق مرگم!!)) در خانه باز میشود و لولیتا به دوستش خوش آمد میگوید. وی وارد هال میشود ، الیوت هم قصد دارد بعد از احوالپرسی از منزل لولیتا خارج شود تا مزاحمشان نشود اما چشمانش از تعجب گرد شده و دهانش باز مانده است و میگوید :(( کریس!!!)) نمیتواند چیزی که میبیند را باور کند . کریس با شرمندگی میگوید :(( ببین الیوت! من .... من برات توضیح میدم !)) الیوت با خشم به کریس تنه میزند و بدون نگاه کردن به لولیتا که اصلا نمیداند اینجا چه خبر است ، از خانه خارج میشود. الیوت در بد ترین حالتش قرار دارد ، هیچ چیز سر جایش نیست ، تکه های پازل گم شده بودند و کم کم در حال پیدا شدن هستند اما هر قطعه، هزاران هزار معما با خودش می آورد.
YOU ARE READING
Pentasteria ~ By Manny TA
Fantasyبی غم ترین آدم فقط با یک ضربه ساده همه چیز براش مثل برزخ میشه... تاحالا فکر کردی چه حسیه وقتی هیچ چیزو به یاد نداشته باشی ؟ یعنی شهودت بهت چیزاییو نشون میده که انگار حس هات درکش نکردن. شاید چون حس هات فراموشش کردن و تو نمیدونی چته و عزیز ترین هات...