Careless
ماه ها و سال ها میگذرند، او ضعیف تر، ناامید تر و بی حس تر از قبل شده . دائم به گذشته فکر میکند و نمیداند برای رهایی باید چه کند. اصلا نمیداند دقیقا میخواهد از چه چیزی رها شود؛ رهایی از فکر به گذشته اش، وقتهایی که به زندگی عادی و حوصله سر برش مشغول بوده یا رهایی از شرایط حال حاضرش.
مشغول افکار خودش بوده که ساعت موعود فرا میرسد. نگهبانی با لباس پزشکی وارد شد و با تحقیر گفت :(( هی توی حروم زاده!!! گورتو جمع کن بیا که وقت نمایشه!!)) قبلا از این ساعات میترسید در حدی که آرزوی مرگ میکرد، اما حالا دیگر برایش عادی شده و تک تک اجزای بدنش با رنج آمیخته شدهاند، حتی دیگر رمقی برای ترسیدن ندارد. او با چهره ای سرد و بی روح، نگاهی به نگهبانان و کادر پزشکی بخش میکند و از اتاقش خارج میشود.
او را وارد اتاقی میکنند اتاقی بسیار مجهز. در اتاق هر چیزی که یک پزشک با هر تخصصی نیاز دارد وجود دارد، حتی ابزار هایی که کم تر شناخته شده و بعضا حتی مجوز استفاده برای انسان ها را دریافت نکرده اند. سقف، دیوار و کف اتاق تماما از فلز ساخته شده است و قطعات فلز تشکیل دهنده آن ها با مهارت کنار هم پرچ شده اند. به نظر میرسد جنسش از الیاژ فولاد باشد اما هیچ وقت ترکیباتش فاش نشده. در طرف دیگر این اتاق بزرگ، آزمایشگاه مجهزی وجود دارد و در طرف دیگر پر از صفحه نمایش های گوناگون که هر کدام برای اطلاعات خاصی از بیماران هستند. در گوشه دیگر یک صندلی چرمی خود نمایی میکند که اطرافش پر از تجهیزات عجیب و کنارش پزشکی ایستاده است. پزشک با صدایی به ظاهر مهربان میگوید :(( خب خب!! آقای دنیل اِدِر! بهتره بگیم افسر اِدِر! بفرما بشین که حسابی باهات کار دارم!)) دنیل بدون هیچ واکنشی اطاعت کرده و مینشید، همیشه دعا میکرد، کاش جانش را حین این شوک ها و آزمایشات از دست میداد اما خب... بدنش جان سخت تر از این حرفاست.
پزشک در بدنش مایعی تزریق میکند و در همین حال است که دنیل احساس سرما میکند احساس حضور در یک هوای برفی. کودکان درحال جست و خیز و بازی اند دنیل با به یاد آوردن دوران کودکی اش تماشاگر این منظره دل انگیز است ناگهان صدایی به گوشش میرسد، صدای فریاد بچه های کوچولو، به طرف صحنه میرود و متوجه بچهی بیهوش و افتاده روی زمین میشود، سراسیمه به طرف کودکان میرود و از آن ها میپرسد :(( چه اتفاقی براش افتاده؟؟ چیشده.)) یکی از پسر بچه ها با ترس و لرز و صورتی گریان پاسخ میدهد :(( او.. اوون... ب... بهش توپ.... خورد... توپ.... به... سرش خورد افتاد زمییین .)) دنیل معطل نمیکند، پسر را بلند کرده و با صدای بلند تقاضا میکند تا با آمبولانس تماس بگیرند. بوی آشنای پسر بچه تنها چیزیست که در آن لحظه دنیل حسش میکند. نمیداند چرا! اما عجیب برایش خاطره دارد خاطره آخرین در آغوش کشیدنش وقتی دیگر جانی برایش نمانده بود و فریاد های خودش بود که به یادش می آمد. نفهمید چطور به بیمارستان رسید و چطور بر بالین آن طفل معصوم بود اما وقتی به خودش می آید که دیگر همه چیز برایش تیره شده و دوباره همان زجر ها و عذاب های همیشگی سراغش آمده اند. سوزنی در رگ هایش میکنند و خون داغش را بیرون میکشند، دنیل حسش میکند. صدای کریه پزشک را دوباره میشنود :(( میبینم هنوزم مقاومت میکنی، پسر جون، چرا نمیفهمی که در نهایت باید خود واقعیتو نشونمون بدی!! ؟؟؟)) و روی زخم های بدن دنیل نمک های سمی آزمایشگاهی میریزد که باعث فریاد کشیدنش میشود. پزشک ادامه میدهد :(( میبینی!! این سزای کسی هستش که از دستورات من سرپیچی میکنه و مقاومت الکی میکنه، پس بچش اینو روانیییی!!)) شکنجه ها همچنان ادامه دارد تک تک سلول های دنیل با درد عجین شده و او چاره ای جز مقاومت ندارد اما سرانجام به علت فریاد های مکرر از حال میرود. این است سزای بی دقتی در عمل.
وقتی دنیل از حال رفت، او را به اتاقش، بهتر است گفته شود زندانش، منتقل میکنند. پزشک تصمیم گرفت به مدت یک هفته به او غذا ندهند و یک روز درمیان مقدار ناچیز آب در اختیارش بگذارند. شوخی نیست، دنیل 4 سال است که زیر این شکنجه ها ساکت مانده، شکسته شد اما دریغ از اندکی صحبت در مورد خود واقعی اش.
بعد از ساعت ها، دنیل به هوش می آید، سر درد شدیدی دارد اما هیچ کسی به دادش نخواهد رسید. جز زمزمه کردن موسیقی هایی که مادرش در دوران کودکی برایش میخواند، چاره ای ندارد. کمی آرامش بخش بود. زندانش به قدری تاریک است که تمام امیدهایش را نامید میکند، اتاقش پنجره ای ندارد در گوشه ای از اتاق، توالت وجود دارد بدون روشویی و آینه، چند ورق کاغذ و یک عدد پاستل مشکی، تنها قسمت قشنگ اتاقش تختش بوده ، تخت راحتی با بالش های نرم، حداقل جای خواب خوبی دارد. دست و پای دنیل با زنجیری بلند به تخت بسته بود. هیچ امیدی، هیچ چاره ای و هیچ ایده ای برای رهایی اش نداشته. دنیل حتی نمیداند ساعت چند است، حتی نمیداند در حال حاضر بیرون شب است یا روز. او نمیتواند مثل یکی، دو سال گذشته با دوستان آسمانی بیرون از زندانش ارتباط برقرار کند چون اطراف دیوار های اتاقش به ولتاژ های بسیار بالا متصل شده که باعث میشود از فاصله 100 متری اش کسی نزدیک تر نشود.
متوجه نشده چند ساعت یا چند روز گذشته که ناگهان صدایی به گوشش میرسد :(( ملاقاتی داری!)) لبخندی بر صورت دنیل مینشیند و با خودش میگوید:(( لولیتای عزیزم!!!)) در اتاق باز شده و مردی وارد میشود ، تاریکی اتاق مانع میشد تا این دو نفر چهره همدیگر را ببینند. دنیل با لحن خسته ای میپرسد :(( تو... کی هستی!؟؟)) آن مرد پاسخ میدهد :(( سلام...خب من... دکتر آریون هستم، خوشبختم از دیدنت افسر اِدِر.)) دنیل با شنیدن این صدا جا میخورد اما نمیداند چرا اما باید این سوالی که ذهنش را درگیر کرده بپرسد :(( اسمت چیه!! ؟)) دنیل تعجب او را کاملا در تاریکی احساس میکند، صلبیه چشمانش میدرخشد که نشان از جا خوردن و کمی ترسیدن بوده. دنیل ادامه میدهد :(( لطفا.... لطفا بگو اسمت چیه، خواهش میکنم!!!)) کمی صبر میکند، سعی میکند دستان مرد را در دست بگیرد آن مرد کمی عقب میکشد. دنیل از نو سوالش را تکرار میکند و میگوید :(( ببین.... بزار اول من بگم، من دنیل هستم ببین من اسممو گفتم حالا تو اسمتو بگو دکتر، من خطرناک نیستم، خواهش میکنم، این خیلی برام مهمه.)) دکتر کمی درنگ کرد نمیدانست بگوید یا نه، اما با خودش فکر کرد :(( حالا مگه بگم چی میشه، کاری از دستش که بر نمیاد !!)) نفس عمیق میکشد، کمی نزدیک تر رفته و میگوید :(( من... من... الیوت هستم!! خب میخواستم ازت...)) دنیل حرف الیوت را قطع میکند و به بازوی او هجوم میبرد، الیوت که بسیار ترسیده بود داد زد :((هی.... ولم کن..... وللممم کن.... دست از سرم بردار دیوونه!!! چیکارم داری!!))
هردو تقلا میکنند، الیوت برای رها شدن و دنیل برای جستجویی چیزی که گویا پیدایش نمیکرد دنیل با عصبانیتی آمیخته با ترس میگوید :(( کجاستتت!!! پس کجاستتت!!! اینجا هیچی نیست خدای من!!)) صدایش میلرزد بدنش میلرزد احساس میکند تمامی درهای امید به رویش بسته شده و همه چیز تیره و تار. با لحنی شرمنده به الیوت که بسیار عصبانی و خشمگین بوده میگوید:(( متاسفم دکتر، من... من.... متاسفام قصد بدی نداشتم، اشتباه شد.... من...)) دنیل حرفش را قطع میکند چون صدای قدم های نگهبانان به گوششان رسیده. نگهبانی وارد شده و به الیوت میگوید :(( آقا، اتفاقی افتاده؟ این جانی اذیتتون کرده؟!!))
الیوت تا میخواست شروع به حرف زدن کند نگهبانان به سمتش آمده و او را به سمت بیرون هدایت کرده و به او میگویند :(( ببینید جناب، این بیمار خیلی خطرناکه نباید بدون رضایت نامه پرکردن به اینجا....)) صدا ها محو میشدند و دنیل دیگر چیزی نمیشنود اما جز خود خوری و مونولوگ های همیشگی اش چیزی برایش نمانده ..." الیوت ، بوتو میشنوم، پیدات میکنم، فقط بزار از این زندان کوفتی بیام بیرون"
" کاش بی دقتی نمیکردی آدریان"
YOU ARE READING
Pentasteria ~ By Manny TA
Fantasyبی غم ترین آدم فقط با یک ضربه ساده همه چیز براش مثل برزخ میشه... تاحالا فکر کردی چه حسیه وقتی هیچ چیزو به یاد نداشته باشی ؟ یعنی شهودت بهت چیزاییو نشون میده که انگار حس هات درکش نکردن. شاید چون حس هات فراموشش کردن و تو نمیدونی چته و عزیز ترین هات...