با ورود استاد، سکوت سنگینی حکم فرما میشود. من سرگرم خواندن کتابم بودم که با ورود استاد کتابم را کنار میگذارم. استاد نگاهی به دانشجوهای کلاس میکند. ما فقط ۹ نفر بودیم و میخواستیم در رشتهی فیزیک درس بخوانیم. استاد بعد از مرتب کردن کتاب هایش، رو به دانشجو ها میگوید:(( خب ! من آداموس هستم ، اولین کسی که میخواد به اولین دورهی دانشجویان فیزیک، درس بده. درسته فقط ۹ نفر هستید اما شماها قراره آینده سازان این کشور بشید. مخصوصا همون طور که سابقا بهتون گفته شده ایزاک نیوتن نیازمند یک دانشجوی مستعد هستش که بتونن با هم دیگه در نوشتن کتابش در رابطه با قوانین جاذبه و فیزیک همکاری داشته باشند ، و چه بهتر از...)) با ورود یک دانشجوی جدید به کلاس، حرف استاد قطع میشود. وی از استاد معذرت خواسته و به سمت صندلی دانشجویان کنار من مینشیند. استاد غرولند کرده و میگوید:(( انتظار نداری که وقتمو تلف کنم و دوباره حرفامو تکرار کنم؟ )) کمی مکث میکند و ادامه میدهد:(( اسمت چیه؟ )) دانشجو پاسخ میدهد:(( الیوت آریون هستم.)) سرش را پایین میگیرد. استاد با لبخندی تمسخر آمیز میگوید :(( پس اهل یونان نیستی!)) الیوت سر به نشانه مثبت تکان میدهد و در ادامه حرف استاد میگوید:(( رومانیایی هستم !)) استاد بعد از چند ثانیه سکوت به حرف هایش ادامه میدهد. به الیوت نگاه کرده و میگویم:(( هی! من کریستوفر هستم! )) وی به من لبخند گرمی میزند میگوید:(( چطوری کریس!؟))
ناگهان صدایی رشتهی کلام را از دستم خارج میکند:(( هی هی هی !!! الیوت، تو چطوری ۴ قرن پیشم همین اسم و فامیلی رو داشتی!؟)) الیوت کمی فکر میکند و میگوید:(( من هیچ ایده ای ندارم. البته من فامیلیمو عوض کردم اما نمیدونم چرا این فامیلیو انتخاب کردم! برای خودم هم عجیبه!)) احتمالا از همین جاها بوده که گذشته اش شروع به بازسازی کرده ! از او میپرسم:(( ببینم، تو از چه زمانی تصمیم گرفتی فامیلیتو عوض کنی و چه حسی داشتی!)) الیوت کمی فکر میکند و پاسخ میدهد:(( همممم حدودا ۴ سال پیش بود... راستش احساس میکردم فامیلیم خیلی چرته و داشتم فکر میکردم چی بزارم که آریون اومد تو ذهنم و به طرز عجیبی بهش احساس تعلق میکردم! )) جو بین بچه ها سنگین شده است؛ لولیتا سکوت را شکسته و میگوید:(( عجب ! پس ۴ قرن پیش اولین بار تو کلاس فیزیک همدیگه رو رؤیت کردید! چقدر جالب!)) به حرف لولیتا توجهی نمیکنم. نمیدانم چطور باید مسئلهی رآکتور جاذبه را به الیوت توضیح دهم، الیوت حتی جای رآکتور را به یاد نمی آورد، من هم از محل رآکتور اطلاعی ندارم. اما چاره ای نیست، باید درباره رآکتور توضیح دهم؛ پس خطاب به جمع میگویم:(( بچه ها، من باید درباره یه چیز مهم باهاتون حرف بزنم! ببین الیوت این همه ریخت و پاش شده زندگیت، خودت هم میدونی یه چیزی هست اما میخای انکارش کنی! بزار من بهت بگم موضوع چیه!)) کمی مکث میکنم تا بچه ها خودشان را آماده کنند؛ یکی از نقاشی های الیوت که قبلا از اتاقش برداشته بودم را نشان داده و ادامه میدهم:(( موضوع رآکتور جاذبه اس! همینی که خودت با ارادهی خودت کشیدی الیوت! اون با این همه نشونه ها داره صدات میزنه تا پیداش کنی! میدونم کلی سوال حل نشده داری اما باور کن وقتی رآکتور رو پیدا کنی همه چیز برات مثل روز روشن میشه!)) الیوت که بسیار متعجب شده، نگاهی به نقاشی اش میکند و با ناامیدی میگوید : (( مردم وقتی میفهمن یه توانمندی خاصی دارن، کلی ذوق میکنند و میرن تا مردم دنیا رو نجات بدن اما من حتی نمیدونم این چه قدرتیه که من حتی بارقه هاش رو هم در خودم ندیدم! حتی نمیدونم این وسیلهی عجیب غریبی که میگی کجاست!)) لولیتا با ذوق ، میان حرف های الیوت میپرد و میگوید :(( آدریان! اون آخرین بار باهات بوده. مگه یادت رفته الیوت! همین دیروز گفتی تو جنگه نمیدونم اسمش چی بود باهم داشتید دعوا میفتادید.)) الیوت کمی فکر میکند و میگوید :(( خب من فکر کردم اون تخم آبی رنگ که دادی دستم ، فقط یه سری رویا رو برام تداعی کرد. هرچند که یه حسی بهم میگفت اونا واقعی بودن!)) عالی شد! حالا باید پیش آدریان برویم اما آن طفل معصومِ زندانی چه کمکی میتواند کند!؟ تصمیم گرفتم دراز بکشم و کمی فکر کنم.
بعد از چند دقیقه سکوتی طولانی الیوت میگوید:(( فکر کنم باید برم پیش آدریان. چاره ای نیست. شاید اون بتونه کمک کنه!)) شارلوت در ادامهی حرف های او میگوید:(( خب پس چرا معطلید؟ پاشیم بریم دیگه!)) همه نگاه معناداری به او انداخته ایم که باعث شده شارلوت کمی دستپاچه شود. الیوت که از صحبت شارلوت خنده اش گرفته است، میگوید:(( الان که آخر هفته اس من هم هفته ای نیم ساعت میتونم ببینمش حالا هر روزی از روز های کاری میتونه باشه اما فقط یه روز توی هفتهی آتی میتونم برم ، پس باید خوب فکر کنیم تا گند نزنیم!)) الیوت بعد از اتمام حرف هایش،نزدیک من مینشیند و میپرسد:(( کریس! من کلی ابهامات توی ذهنمه، من هنوز نفهمیدم تو دقیقا کی هستی و چطوری داری ۴ قرن زندگی میکنی بدون این که پیر بشی؟؟)) من کمی دستپاچه شده بودم، الیوت هیچ وقت قرار نیس چیزی بداند، همانطور که قبلاً نمیدانست. یک سری چیز ها باید همیشه راز باقی بماند. بنابراین تصمیم گرفتم سوال الیوت را نادیده بگیرم. اما الیوت سوالش را با سماجت تکرار میکند و این اعصاب مرا به هم میریزد، پس پاسخ میدهم:(( خب داداش اینم از توانایی های منه دیگه! عمر جادانه داشتن خوب نیست اما نمیشه کاریش کرد !)) الیوت کمی درنگ کرده و سوال دیگری میپرسد:(( تو چطوری مخفی میشدی که فقط من میدیدمت و بقیه چیزی نمیدیدن!؟؟ دکتر فکر میکرد من اسکیزوفرنی دارم! لعنت بهت مرد!)) با حرف الیوت لبخند میزنم و میگویم:(( یه لباس مخصوص دارم ، بهتره بگم چند دست لباس که مواد نامرئی کننده دارم و همینطور بعد از کلی تحقیق ضد مادهاش رو هم پیدا کردم ؛هروقت دلم بخواد غیب میشم و هر وقت بخوام ظاهر!! مورد بعدی هم اینه که وقتایی که تو منو میدیدی، بقیه هم منو میدیدن دوست من! اشتباه نکن!!)) با صدای بلندی شروع به خندیدن میکنم که باعث میشود الیوت با نگاهی تهدید آمیز که بسیار خنده دار است، مرا نگاه کند و بگوید :(( میکشمت عوضی!!)) در جوابش لبخندی سرد میزنم و از جایم بلند میشوم. به سمت پنجره رفته و به آیندهی نامعلوم خودمان فکر میکنم.
همیشه آسمان مرا یاد آینده می اندازد، آینده ای که با پیشرفته ترین تجهیزات هم پیشبینی نیست.
غرق در تفکرات پراکنده ام بودم که صدای شارلوت توجه مرا به خودش جلب میکند. وی به صفحهی تلفن همراش نگاه میکند و متنی را با صدای بلند میخواند:(( ما در قرن ۲۱ هستیم ، قرنی که تصاحب قدرت و استعمار نه با بمب و گلوله و نه حتی با جنگ روانی، بلکه با جنگ بیولوژیکی حاصل میشه! جنگ بیولوژیکی چنان بر روح و روان مردم کشور اثر میگذارد و چنان اقتصاد و شیرازهی حکومت را از هم میپاشد که خودشان هم نمیفهمند چه بوده و چه شده و چه خواهد شد! از ابر قدرت های جهان بترسید!)) شارلوت اندکی مکث میکند تا بچه ها بتوانند این متن عجیب که در رسانه ها دشت به دست میشود را هضم کنند؛ لولیتا میگوید:(( ما خیلی تو دنیا ابر قدرت داریم! همین کشور خودمون، روسیه ، انگلستان، چین ، خاورمیانه! خب دقیقا منظورشون...)) شارلوت حرفشرا قطع کرده و میگوید:(( چین! من مطمئنم اینا قراره یه گندی بزنن. یه سری شایعات مبنی بر اینه اینا از چند تا مشاور کمک میگیرن برای تصمیم گیریشون...)) الیوت حرفش را قطع میکند و میگوید:(( برای تصمیم گیریشون مگه قبلا مشاور نبوده؟ خب الانم هست ، چه فرقی داره؟ )) شارلوت در پاسخ میگوید:(( میدونی که من تو این زمینه ها خیلی فضولم و چند دوست چینی دارم! اونا بهم گفتن رئیس جمهورشون طی یه حرکت انتحاری دوتا از وزرا رو تغییر داده و یه مشاور جدید اورده و بقیه مشاورا هم استعفا کردن! احتمال میدم این پیام های مشکوک از همین زخم خورده های دستگاه سیاسی شونه!)) بحث های سیاسی، چیزی که اصلا حوصله اش را نداشته ام و ندارم! اما شارلوت حرف های جالبی میزند، با این اوصاف انسان ها به قهقرا خواهند رفت.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Pentasteria ~ By Manny TA
Fantastikبی غم ترین آدم فقط با یک ضربه ساده همه چیز براش مثل برزخ میشه... تاحالا فکر کردی چه حسیه وقتی هیچ چیزو به یاد نداشته باشی ؟ یعنی شهودت بهت چیزاییو نشون میده که انگار حس هات درکش نکردن. شاید چون حس هات فراموشش کردن و تو نمیدونی چته و عزیز ترین هات...