Remember or forget
دختر کوچکی در دشتی سر سبز و با طراوت مشغول بادبادک بازی است . صدای مادرش را میشنود که میگوید:(( دخترم!! زود باش سوار ماشین شو ،من و بابا و دوقلو ها منتظر توییم !)) دختر با صدای بلند باشه ای گفته و میرود تا بادبادکش را جمع کند اما حواسش نبوده و موقع صحبت با مادرش ، بادبادک از دستش در میرود و به درختی گیر میکند . دختر بچه سعی میکند از درخت بالا رود و با تلاش بسیار توانست بادبادکت را نجات دهد؛ موقع پایین آمدن از درخت ،متوجه جسم آبی رنگی بین بوته های اطراف درخت میشود. فورا از درخت پایین رفته و به سمت بوته ها میرود ،آن ها را کنار زده و یک تخم پرنده بسیار بزرگ و زیبا میبیند و تصمیم میگیرد آن را بلند کند. اندازه اش حدودا ۲ برابر تخم شترمرغ است و داخلش هم پُر ؛ دختر به ناچار نخ بادبادک را دور گردنش پیچید و با دو دستش تخم پرنده را بلند کرده و به سمت ماشین خانواده اش میرود.
مادر با ناراحتی رو به دختر میگوید :(( دخترِ بد !! چرا دیر کردی؟ نمیگی نگرانت میشیم !؟)) پدر به خانمش نگاهی میکند و رو به دخترش میگوید:(( والا ما که نگران نبودیم ، تو همش نگرانشی ! دختر ما شیره! خودش بزرگه و قوی !)) با آرنجش به شانهی دخترش ضربه آرامی زده و ادامه میدهد :(( نه دخترم؟؟ مگه قوی نیسی؟)) دختر پاسخ میدهد :(( اره بابا جون ، من خیلی قویم ، ببین چی پیدا کردم !!)) آن تخم بزرگ را به والدینش نشان میدهد ،آن ها بسیار تجعب میکنند و کمی هم میترسند؛ از دخترشون میخواهند تا این جسم عجیب را از ماشین ببرون بندازد اما دختر بسیار پیله کرده و اصرار میکند که نگهش دارد ، مادرش کمی فکر میکند و میگوید:(( بسیار خب! مسئولیتش با خودته ، فقط چون یه مجسمه اس گفتم نگهش دار وگرنه خودتم میدونی عزیزم، من از جک و جونور اصلا خوشم نمیاد !)) دختر خوشحال میشود و مجسمه را محکم بغل میکند . روز ها ، ماه ها و سال ها میگذرد این تخم آبی رنگ کمکم تبدیل به زیباترین دکوری های دختر میشود. او همیشه این تخم را نزدیک پنجره میگذارد چون نور آفتاب به طرز عجیبی باعث درخشش این جسم زیبا میشود اما هیچ وقت فکر نمیکرد روزی برسد که این تخم از پنجره سقوط کرده و بشکند همچنین او هیچ نمیدانست شکستن این دکوری محبوبش قرار است چقدر زندگیاش را تحت تاثیر قرار دهد.
جَو بین الیوت و لولیتا خیلی سنگین شده، لولیتا که غرق در افکار خود بوده ناگاه به خود می آید و متوجه میشود که الیوت با دقت خانه اش را آنالیز میکند، پس به ناچار از جایش بلند شده و برای آمده کردن قهوه، راهی آشپزخانه میشود؛ فکر هردو مشغول است، به این تصادف عجیب و دوباره فکر کردنشان به گذشته. لولیتا قهوه را به سمت الیوت تعارف میکند و سعی میکند سکوت را بکشند :(( اممم.... حالا چیشد اومدی اینجا و یادی از ما کردی !)) الیوت مشغول تماشای محیط اطرافش بوده، خانه ای دنج با یک دست مبل راحتی مخملی ،کف خانه از پارکت های تیره رنگ است. پنجره ها بلند هستند و با پرده هایی حریری به رنگ سفید پوشیده شده اند ،در گوشه ای از سالن آشپزخانه ای کوچک قرار دارد که میشود از هال داخلش را دید شومینهی زیبایی با تزیینات مرمری ،گرمی بخشی محیط خانه است ؛ اما تخم پرندهای درشت تر از تخم شترمرغ ،بالای شومینه بین دکوری ها قرار دارد ، تخم پرندهای به رنگ آبی سلطنی با رنگه های قرمز که خیلی به نظر براق می آید ، الیوت از جایش بلند میشود و به آن تخم نزدیک تر میشود و متوجه شکستگی های آن میشود،یعنی؛ قبلا شکسته شده بوده و دوباره با چسب آن را سر هم کرده اند؛ رو به سمت لولیتا کرده و در جواب سوال بازش از وی میپرسد :(( این تخم عجیب غریب چیه ؟)) لولیتا انگار منتظر این پرسش بوده ،به سمت آن تخم پرنده میرود و آن را بر میدارد و به الیوت اشاره میکند که روی مبل بنشیند. :(( این مجسمه همیشه برای من یه هدیه بزرگ بود، جادو میکرد اصلا..... اما خب،یه روز از پنجره افتاد و شکست اما خیلی بد نشکست ،تونستم چسب بزنمش.)) کمی دست پاچه شده اما انگار الیوت متوجه این دستپاچگی نشده بود چند لحظه بعد پرسید:(( خب! از دنیل بگو ؟)) با کنجکاوی چشم هایش را سمت لولیتا میچرخاند. لولیتا میگوید :(( راستش دنیل یه پلیس بود،اوایل ماموریت نمیرفت اما اواخر ماموریت هم میرفت متاسفانه از رفتارش احساس کردند اختلال دو قطبی داره و...)) الیوت که متوجه حرف های ساختگی لولیتا میشود ، حرفش را قطع کرده و میگوید:(( ببین از دنیل نگو به من از آدریان دنیل یون اِدِر بگو !!)) لولیتا به خود میلرزد افراد خیلی کمی اسمش را کامل میدانستند،بعد از مدت کوتاهی با صدایی بغض آلود میگوید :(( آدریان مرد خوبیه ، اما یه اشتباه کوچولو کرد و این، توجه یک تیم تحقیقاتی رو به خودش جلب کرد، به بهانه دو قطبی بودن بردنش بخش سری اعصاب و هرکسی نمیتونه بره مگر این که مجوز داشته باشه!)) الیوت در ادامه حرفش میگوید :(( که من و تو هردو مجوز داریم!)) لولیتا در پاسخ به وی میگوید:(( من مجوز برای ورود ندارم! چند ماهیه طفلک رو نمیبینم، بیچاره آدریان !)) الیوت بعد از کمی تفکر و خاراندن سرش ،رو به لولیتا میگوید :(( پس این بلوندی که دلتو برده باید از من جذاب تر بوده باشه !!)) لولیتا از آن نگاه های معنا دار به الیوت میکند به این معنی که "چشم بسته غیب گفته؟ " و از روی میز گوشی اش را بر میدارد تا عکس آدریان را به او نشان دهد . الیوت گوشی لولیتا را در دست گرفته و با تعجب به عکس سفید جلوی رویش مینگرد از لولیتا میپرسد :(( بینم!! صفحه سفید بهم نشون میدی که چی بشه؟؟)) لولیتا با هراس گوشی اش را از دست الیوت میکشد و گالری اش را زیرو رو میکند ، تمام عکس های گوشی اش پاک شده ! لولیتا بدون این که تعجب کند میگوید :(( انگار یکی داره تورو میپاعه پسر جون!)) لولیتا از الیوت میخاهد تا همراهش به اتاق برود ؛ البته باید مطمئن میشد هیچ وسیله الکترونیکی ای در اتاقش وجود ندارد و به الیوت هم گفته که موبایلش را در هال بگذارد. لولیتا بین آلبوم های عکس میگردد و سر انجام با یک عکس سمت الیوت میآید ؛ الیوت با دیدن عکس شوکه میشود و مِن مِن کنان میگوید:(( اییین !! چقدر آشناس!! من دیروز تو اینترنت چهره اش رو دیده بودم اما اینجا خیلی جوون تره! خدایا ! من یه چهره شبیه این کشیدم،هرچی فکر میکنم نمیدونم کجا دیدمش.)) لولیتا کمی سکوت میکند ، عکس آدریان را به آغوش میکشد؛ الیوت میپرسد:(( عاشقشی؟! خوشحالم بالاخره اون بلوندی ک دلتو برد رو یافتم داشتم از فضولی میمردم!)) لولیتا آهی میکشد و پاسخ میدهد:(( گیررر دادیااا!! من یه زمانی عاشقش بودم اما اون دلش پیش کس دیگه ای بوده ،یه بار فقط ازش گفت اونم درباره این که چقدر در کشتن اون فرد مقصر بوده و هیچ وقت خودشو نمیبخشه !)) صحبت های لولیتا هنوز تمام نشده که قلب الیوت شروع به درد گرفتن میکند. قلبش تند تند میزند تپش هایش را با تک تک سلول های دنده و پوست روی دنده هایش حس میکند ، احساس انفجاری در سر و مغزش در حال تجربه است که جانی برایش در بدن نگذاشته ، گذر کردن انبوهی از اطلاعات که کم تر مغزی توانایی هدایتشان را دارد. الیوت فقط سعی میکند زنده بماند اما اکنون فقط جسم از حال رفته اش در اتاق لولیتا افتاده و لولیتا را با انبوهی از استرس و دستپاچگی تنها گذاشته .
_______________________________________
** توضیح عکس : اولین ایده من از الیوت، که خب الان این شکلی نیست **
YOU ARE READING
Pentasteria ~ By Manny TA
Fantasyبی غم ترین آدم فقط با یک ضربه ساده همه چیز براش مثل برزخ میشه... تاحالا فکر کردی چه حسیه وقتی هیچ چیزو به یاد نداشته باشی ؟ یعنی شهودت بهت چیزاییو نشون میده که انگار حس هات درکش نکردن. شاید چون حس هات فراموشش کردن و تو نمیدونی چته و عزیز ترین هات...