چهار

35 9 9
                                    

شام افتضاح بود.به معذبی شام خوردن با مامان خودم.اینکه من رابطه خونی با خانواده کرست نداشتم یه بهونه ای برای معذب و نا راحت بودن سر میز بود.
من یه تیکه گوشت رو بریدم و توی دهنم گذاشتم.اتاق اونقدری ساکت بود که صدای جویدن خودمو میتونستم بشنوم.خانم کرست سر میز و روی صندلی خالی ای که کولتون معمولا می‌نشست،نشسته بود.اون داشت با بیرحمی به غذاش نگاه میکرد.انگار که سبزیجات دشمنش باشن.

"دستپختتون خیلی خوبه خانم کرست."من گفتم تا سکوت رو بشکنم.

"اوه.ممنونم عزیزم."او گفت و به گوشت داخل بشقاب نگاه کرد و طوری لبخند زد که چشماش نخندید.
مکالمه خیلی کوتاه و مختصر بود و یخ مجلس اب نشد.سکوت طوری توی فضای اتاق نشسته بود که باعث شد روی صندلی ام تکون بخورم.سعی کردم تا به بطری آویشن نگاه نکنم.مطمئن بودم که یه چیزی اون تو هست.

این ساعت زمانش اشتباهه.

چون جمله درباره زمان یا ساعت حرف نمیزد داشت درباره آویشن صحبت میکرد.

همزمان با اینکه یه قدم نزدیک شده بودم،به نظر میرسید سه قدم دورتر شدم.کی گوشه ساعت اون جمله رو نوشته بود؟کسی ام جز من نامه رو خونده؟اون قاتل کولتون بود؟اخه چه نامه ای میتونست توی شیشه به اون کوچیکی جا شه؟

"الیوت،تموم کردی؟"خانم کرست بلند شده بود و بشقاب دست نخورده اش توی دستش بود.

من به گوشت نصف نیمه ام نگاه کردم و بشقاب رو به اون دادم"ممنون."

اون از دستم گرفت و به سمت اشپزخونه رفت‌.داشت مثل ربات حرکت میکرد و بدنش بدون اینکه خودش بخواد به سمت سینک میرفت.من نگاش کردم که داشت به پنجره بالای سینک نگاه میکرد و دستاش که با دستکش پوشیده شده بودن رو تا بازو داخل کف کرد.اون اونقدر توی افکار خودش غرق شده بود که نگران شدم نکنه نمیفهمه داره چی میشوره.

وقتی آقای کرست به روزنامه اش خیره شد،رفتم به اشپزخونه تا کمک کنم.نه فقط خانم کرست رو نجات بدم تا جاییش رو نبره،بلکه به آویشن برسم و نظریه ام رو امتحان کنم.وقتی کنار سینک ایستادم آروم درستم رو روی شونه اش گذاشتم.

"من میشورم."من گفتم.

اون لبخند زد و کنار رفت.با یه حوله مشغول پاک کردن ظرفهای خیس شد.من دستمو داخل آب گرم بردم و با اسکاچ مشغول تمیز کردن ظرفا شدم.از پنجره میشد درخت جلوی خونه کرست رو دید.یه تایر مشکی با طناب از یکی از شاخه هاش اویزون بود.بچه که بودیم،اون سفینه مون بود،کشتی دزد دریایی مون بود.ماشین زمانمون بود.

همونطور که توی فکر بودم دستمو دوباره داخل آب فرو بردم و یه چیز تیزی توی انگشتم رفت‌.لبه چاقو بود.دستمو نبریدم و خون نیومد ولی باعث شد یادم بیاد که هدف اصلی ام از کمک،چی بود‌‌.یک،اینکه کسی اسیب نبینه.دو،اون شیشه آویشن رو بردارم.

Confessions About Colton[persian Translation]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt