سه

39 10 4
                                    

من میلیونها بار این پله های ورودی خونه کولتون رو بالا رفته بودم ولی هیچوقت مثل الان سینه ام تنگ نشده بود و احساس مریضی نمیکردم.قبل از اینکه انگشتامو دور اون کوبه مخملی و سرد حلقه کنم تلو خوردم و دیدم تکیه دادم به یکی از ستونهای جلوی در.
مخلوط فست فود و استرس بهترین ترکیبیه که حال ادمو به هم بزنه.

سرم رو به دیوار سرد تکیه دادم و چشام سیاهی رفت‌.میتونستم سفیدی هم ببینم.وقتی دستامو توی موهام فرو بردم چند تا نفس عمیق کشیدم.نامه حواسمو نسبت به واقعیت پرت کرده بود.نزدیک به فرار از واقعیت بود.

نزدیک به.

اون اعتراف اجازه داد تا با دید کاملا متفاوتی به خونه کولتون نگاه کنم،مثل یه غریبه که میخواد وارد شه.ولی ایستادن جلوی در خونه اش یه مشت محکم از واقعیت بود.

چند دقیقه طول کشید تا خودمو جمع و جور کنم و بلند بشم.و وقتی صاف ایستادم کوبه رو گرفتم و در زدم.صدای عمیقی پخش و مثل وزوز پشه توی گوشم اکو میشد.

این خانم کرست بود که در رو باز کرد.اون یه پیشبند پوشیده بود و استین های بلوزش رو تا ارنج داده بود بالا.اولش اون بهم زل زد و داشت هضم میکرد که من کی هستم.وقتی داشت من رو وارسی میکرد خسته به نظر میرسید،چشمای گود افتاده ابی اش روم بود تا بفهمه کی هستم.عاقبت خانم کرست منو شناخت و لبخند زد،تقریبا با آسودگی.

"الیوت،"اون گفت"خوشحالم میبینمت."

"سلام."من زیر لب گفتم.

خانم کرست کنار رفت و بهم اشاره کرد برم تو.با قدمهای نامرتب به ارومی وارد اتاق نشیمن شدم.بعدش اون در رو بست و به اشپزخونه برگشت.پشت پیشخوان ایستاد و مشغول خرد کردن سبزیجات شد.یه چاقوی تیز دستش بود و داشت باهاش هویج خرد میکرد.

من اب دهنم رو قورت دادم"خانم کرست،من اومدم بابت هفته پیش ازتون عذرخواهی کنم.کار خودخواهانه ای بود،اونطوری از زیر وظیفه ام در رفتم.احساس خفگی میکردم ولی میدونم که این بهونه خوبی نیست."

خانم کرست چاقو رو پایین گذاشت و دستاش رو روی پیشبندش کشید.بعد اومد پیشم و دستش رو دور من گذاشت.اولش من نگران شدم و نفسم برید.چیزی درباره کارش باعث شد بخوام پلک بزنم.فکر کنم این واکنشی هست که بدنم در برابر حس مادرانه نشون میده.ولی بعد از چند لحظه سکوت معذب منم بغلش کردم.

"متاسفم."اون گفت.

خانم کرست وقتی عقب رفت فین کرد و دماغش رو بالا کشید.بهم یه لبخند لرزون تحویل داد و دوباره به سمت صفحه خرد کنی رفت.ولی اون چاقو رو برنداشت.فقط اونجا ایستاد و به سبزیجات زل زد.

"میدونی چه اتفاقی براش افتاد؟"اون زمزمه کرد.اولش فکر کردم داره با خودش حرف میزنه.سوالای هیستریک میپرسه.ولی وقتی با چشم خیس سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد،فهمیدم با منه.

Confessions About Colton[persian Translation]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt