مقدمه

94 17 8
                                    

روزی که کولتون کرِست غیبش زده بود رو خوب به یاد میارم ...

این اتفاق آشوب زیادیُ ایجاد کرد . دبیرستانِ همپتون بدترین دبیرستان بود . درست مثلِ هر دبیرستانِ دیگه ای که انتظارشُ دارین ، دانش آموزا شایعه پراکنی میکردن ، معلم ها اطلاعاتِ غلط میدادن و والدین دربارش غیبت میکردن . حتی بعضی ها هم میگفتن اون رفته زندان . بعضی ها هم می گفتن اون دزدیده شده . هیچکس نمیدونست که اون کجا رفته .

حتی خانواده ی کولتون هم هیچ سرنخی درباره ی اینکه پسرشون کجا میتونه باشه نداشتن . هر وقت آدرس جایی که احتمال می دادن کولتون اونجا باشه رو به پلیس می دادن ، شکست میخوردن و توضیحاتِ یکنواخت رو تکرار میکردن: اون داشت میرفت دیدنِ فامیلولی شما میتونستین پریشانی رو توی چشم های خانم کرست ببینین . زیره چشم هاش گود افتاده بود و غریضه ی مادریش بهش گفته بود تا خودشُ برای بدترین اتفاقات اماده کنه .

وقتی از ناپدید شدن کولتون یک ماه گذشت ، هنوز هم همه چیز مثل قبل بود . داستان ها مثل بنزینی که آتیش گرفته باشه همه جا پخش میشدن . مردم شایعاتِ غلط رو مثله زالو به خودشون می مکیدن و پخش میکردن .

این اتفاقات تا یک ماه دیگه هم ادامه داشت ولی این بار خانواده کرست به نظر آروم تر شده بودن .اونا اطلاعاتِ کمی به دست آورده بودن ولی به نظر میومد قصدِ پخش کردنشُ نداشتن . در اون زمان این کارشون اصلا منو اذیت نکرد . کولتون بهترین دوستم بود و من اطمینان داشتم اون مراقب خودش هست و به خودش آسیب نمیزنه . اگه خانواده ی خودش به اندازه ی کافی آرومن پس منم باید همینطوری باشم .

روزها گذشت ...

یکشنبه ، دوشنبه ، سه شنبه ، چهارشنبه ، پنجشنبه و جمعه ...

روزه شنبه بود که من صدای غیرمنتظره ی کوبیده شدن درُ شنیدم . روزی که کولتون کرست به شهر برگشته بود .

کولتون گفت: " هی ، تو آبجو داری؟ "

کولتون ژاکتشُ در آورد و رفت توی آشپزخونه ، درست مثله همه ی وقتایی که به خونمون میومد داخلِ یخچالُ گشت . اون یه جوری رفتار می کرد که انگار نه انگار دو ماهه گم شده! عجیب بود . ولی خدا رو شکر که اون اینجا بود و سالم بود . کولتون از قیافه ش معلوم بود که تمام این مدت صورتشُ اصلاح نکرده و لبخندِ همیشگی ش هم روی صورتش نبود . به نظر میرسید از لحاظ جسمی هم سالمه و صدمه ای ندیده .

کولتون یه باکسِ شیش تاییِ آبجو رو از یخچال در آورد و از کناره من رد شد تا باکسُ روی پیشخوان بزاره . دنبالش رفتم و یه آبجو برداشتم . وقتی داشتم آبجو رو باز میکردم چشمامُ از روی کولتون بر نداشتم .

کولتون آروم به نظر میرسید و ساعت جیبی شُ از توی جیبش بیرون آورد . ساعت ، تیکه ی کلاسیک وجودش بود و تا جایی که یادم امکان نداشت که کولتون ساعتُ از خودش دور کنه . در واقع ساعت همیشه آویزون به جیب پشتیِ جینش بود . ارثیه ی خونوادگیشون قیمت نداشت ، هم از لحاظ مادی و هم معنوی . قبل از اینکه یک قلپ دیگه از آبجو رو بخورم ، کولتون ساعتُ پشتِ جیبش آویزون کرد و منم بهش نگاه می کردم . آبجو رو نوشیدم و گذاشتم اون نوشیدنیِ تلخ از گلوی خشکم پایین بره و شکمم رو بسوزونه .

بعد سنگُ انداختم تو چاه .

ازش پرسیدم: این همه مدت کجا بودی پسر؟ "

کولتون: " آرمان هامونُ راجبِ یه خانواده بودن قطع کردی .

کولتون لبخند زد و قوطیِ آبجو رو به دهنش نزدیک کرد: " کاراگاه بازیُ تموم کن اِلیوت ، بعضی رازها رو نمیشه حل کرد . "

دیگه ازش چیزی نپرسیدم . چون نمیخواستم اونُ تحتِ فشار بزارم که دوباره غیبش بزنه و گم گور شه . پس ساکت موندم و هیچ حرفی نزدم . سکوتم در اون لحظه قانع کننده بود ، ولی این اتفاق برای بقیه ی بچه های مدرسه صدق نمیکرد . سوال ها پرسیده میشدن ، پچ پچ ها پخش میشدن و ناپدید شدنِ کولتون اونُ تبدیل به داغ ترین موضوعِ مدرسه کرده بود .

این موضوع تا شبِ فارغ التحصیلی ادامه داشت . اون شب مایلو رو برده بودم به پیاده روی . ما توی یه مسیره قدیمی که پشتِ خونه مون میشد حرکت کردیم و مایلو شروع کرد به تند رانی ... اول رفتیم پارک پشتِ خونه مون و بعد رسیدیم به خیابون ، مسیرمونُ کج کردیم و وارده میانبری شدیم که به سمتِ رودخونه بریم .

آسمون داشت فینالِ بزرگش رو با تغییره رنگ ها اجرا میکرد ، خیابون ها همه خالی بود و هوا تازه بود . تا وقتی که سگِ من با افراط نفس می کشید و روی پاهای عقبی ش می پرید همه چیز آروم بود .

ولی به محضِ اینکه به کناره آب رسیدیم ، مایلو کاملا روانی شد . موهای پشتِ گردنش سیخ شد و به حالتِ آماده باش در اومد و به یه چیزی کناره اسکله پارس می کرد . اولش فکر کردم شاید اونجا یه سگُ دیده یا یه پرنده ای که میخواست دنبالش کنه ولی وقتی که مایلو شروع به هل دادنِ من به سمتِ آب کرد ، تازه متوجهِ دلیلِ پارس کردنش شدم!

یه جسد روی آب شناور بود!

موبایلمُ از جیبم در آوردم و زمزمه کردم: " لعنتی! "

ولی یه چیزی باعث شد که مردد شم . خورشید داشت غروب می کرد و نورش به یه چیزی که پشتِ شلوار اون فرد بود می خورد و نوره خیره کننده ای رو به سمتِ چشمام بازتاب می کرد . برای چند ثانیه مجبور شدم به طرفِ دیگه ای نگاه کنم تا از اون نوره کور کننده بود در امان بمونم ولی حسِ افتضاحی توی شکمم ایجاد شد و اصلا راحت نبودم . من فقط یه وسیله رو به شفافی و درخشندگی اون میشناسم . دستام شروع کردن به لرزیدن کرد و پارس های مایلو بلند تر میشد . ناگهان احساسِ سرگیجه پیدا کردم و سرم داشت گیج می رفت .

خودمُ مجبور کردم به جسد نگاه کنم تا تصوراتمُ قانع کنم که دارن اشتباه می کنن ، ولی وقتی ساعتِ جیبی رو دیدم فهمیدم که اشتباه نکردم .

من جسدِ کولتون کرست رو پیدا کردم ...

Edit by: sarahpolsson🙏🏻

Confessions About Colton[persian Translation]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora