پسر رو به رو نوجوونای یتیم 13 ساله تا 15 ساله نشست و شروع کرد به خوندن کتاب داستانی که دست نویس بود:«نمیدانم به پری های طبیعت اعتقاد دارید یا نه اما آنها واقعی هستند.
جزیره ای وسط اقیانوس آرام قرار دارد که پری ها در آنجا زندگی میکنند.
پری های طبیعت واقعا نقش مهمی در زندگی ما دارند. چون آنها فصل ها را میسازند.
خب، در این جزیره پری ها به 4 بخش تقسیم میشوند : بهار، تابستان، پاییز، زمستان!
البته هر کدام از آنها هم به زیرگروه های دیگری تقسیم میشوند که فعلا آنها مهم نیستند.
میخواستم درباره دو پری عاشق که اهل پاییز و تابستان بودند بگویم :)
آن دو پری اولین بار همدیگر را پشت مرز تابستان و پاییز دیدند.
درسته، آن جزیره به 4 قسمت بهار، تابستان، پاییز، زمستان تقسیم شده بود.
و البته که هیچ کدام از پری های این 4 فصل حق نداشتند همدیگر را ببینند و یا نزدیک مرز شوند... مگر اینکه انتخاب شده باشند تا محصولات را به فصل بعدی برسانند.
و دقیقا اینطور شد که پری تابستان هنگام تحویل بسته به پری پاییز در نگاه اول عاشقش شد. البته پری پاییز هم در نگاه اول قلبشو به پری تابستان باخت.
در اصل باید اینطور میبود که بعد از رد و بدل کردن بسته پنجم دیگر همدیگر را نبینند ولی آنها خوب میدانستند که نمیتوانند دوری را تحمل کنند؛ پس هر روز سر ساعت 17:30 همدیگر را لب مرز میدیدند.
همه چیز خوب بود تا اینکه پری پاییزی طاقت دیدن عشقش را آن هم پشت مرز را از دست داد و تصمیم گرفت تا از مرز بین تابستان و پاییز عبور کند و قانون را زیر پاهایش له کند و ...»
یوکی : خودتونو آماده کنین که میخوام ببرمتون درون کتاب داستان :)
پسر پاییز یه قدم به مرز نزدیک تر شد و دستشو به طرفش برد. میترسید... از اینکه قانونو زیر پاهاش بذاره میترسید.
ولی دیگه نمیتونست این فاصله لعنتی رو تحمل کنه!
پسر تابستون به دست پسر پاییز که یه میلی متر دور تر از مرز تو هوا معلق موند بود نگا کرد و گفت:«جیمین مطمئنی؟»
پسر پاییز (جیمین) به پسر تابستون که نگران به نظر میرسید نگا کرد و با لبخند ساختگی گفت:«آره! مطمئنا مشکلی پیش نمیاد!» و با جمله ای که بعد از اون گفت هر دو متقاعد شدن:«این مرزا الکین! و تا وقتی که کسی ما رو نبینه مشکلی نیس!»
پسر مو سبز (چون پری تابستونه موهاش سبزه) دست پسر مو نارنجی (اینم چون پری پاییزه) رو گرفت و به طرف خودش کشید.
جیمین با این کار پسر تابستون از مرز عبور کرد و تو بغل پسر تابستون قرار گرفت.
جیمین با آرامشی که حس کرد چشماشو بست و اسم پسر رو صدا زد:«یونگی!»
![](https://img.wattpad.com/cover/252848753-288-k128163.jpg)
YOU ARE READING
Sunk in the fall
Fanfiction[کامل شده] کاپل: یونمین، ویکوک ژانر: عاشقانه، تخیلی، فانتزی، درام *ایده گرفته از انیمیشن تینکربل*