Part 03

319 97 20
                                    

هوسوک شکه زده به جیمین نگا کرد و داد زد:«چــــــی؟!»

همه کسایی که تو کتابخونه بودن نگاه وحشتناکی به هوسوک انداختن.

جیمین:«هیونگ کمکم کن!»

هوسوک که هنوزم شکه بود گفت:«صبر کن ببینم. تو عاشق یه پری تابستونه شدی؟ و حالا اون داره میمیره؟»

جیمین دوباره چشماش خیس شد و گفت:«هیونگ خواهش میکنم!»

هوسوک:«میدونی اگه پادشاه بفهمه اعدامت میکنه؟»

جیمین با صدای بلندی گفت:«آره میدونم!»

بعد ناامید به طرف در کتابخونه رفت و بدون توجه به نگاه های بقیه دستشو رو دستگیره در گذاشت.

ولی با حرف هوسوک همون جا متوقف شد:«من نمیتونم کمکت کنم ولی یکی رو میشناسم که میتونه»

جیمین به هوسوک نگا کرد.

هوسوک به طرفش رفت و نگاهی به اطراف کرد تا مطمئن بشه کسی حرفشو نمیشنوه:«ببین یه انسان هس که با پریا دوسته و میتونه درمانش کنه.»

_کجاس؟

هوسوک:«من نمیدونم ولی یه پری هس که پری های بیمارو میبره پیش او»

_خب آدرس پری رو بهم بده. زود باش هوسوک.

هوسوک:«من فقط میدونم که اسمش کیم تهیونگه و پری زمستونه.»

جیمین با گفتن "ممنون" از اونجا رفت.

--

یکی از دستاشو زیر شونه یونگی و اون یکی رو زیر رون یونگی گذاشت و بلندش کرد که یونگی تکونی خورد.

جیمین پیشونی شو بوسید و گفت:«نترس یونگی. برای نجاتت هر کاری میکنم»

و لبخند تلخی زد.

دوباره قرار بود قانونو بشکونه، اونم دو بار...1 : رفتن به فصل زمستون و پیدا کردن کیم تهیونگ. 2 : رفتن به سرزمین انسانا؛ اونم بدون اینکه موقع فصل اون پری باشه.

ولی هیچ قانونی تا موقعی که یونگی تو خطره براش اهمیت نداره.

9 روز فقط باقی مونده تا تابستون...

و امشب میخواست نخوابه تا سریع تر به زمستون برسه و زود تر کیم تهیونگو پیدا کنه.

--

فردا... 6:20 صبح

نیم ساعتی میشد که از مرز بین پاییز و زمستون گذشته بود.

جیمین الان بی نهایت خسته بود. کل شب یونگی تو بغلش بود و راه میرفت.

هوا تو زمستون خیلی سرد تر از پاییز بود و این باعث لرزیدن جیمین میشد... دیگه لرزیدن یونگی بیمار رو بهتره نگم.

همه جا رو برف پوشونده بود و جیمین دقیقا نمیدونست کجا بره.

خدا رو شکر هوسوک دو دست لباس فصل زمستون بهش داده بود.

Sunk in the fallWhere stories live. Discover now