روز بعد... 17:30
یونگی از بین گلای رز بزرگ رنگ گذشت و به مرز رسید.
جیمین منتظر پشت مرز ایستاده بود.
یونگی با دیدن جیمین لبخند زد.
از مرز عبور کرد و وارد مرز پاییز شد.
لباسی که با برگ انگور ساخته شده بود و زرد بود رو به یونگی داد.
به قسمتی از طبیعت خیره شد و گذاشت تا یونگی راحت لباساشو عوض کنه.
بعد از چند دقیقه یونگی لباسو پوشید و گفت:«آماده ام!»
جیمین بهش نگا کرد و دست یونگیو گرفت و به طرف علف زار زرد رنگ راه افتاد.
یونگی با حیرت به اطراف نگا میکرد. چون تو تابستون درختا سبز بودن و میوه های رنگارنگی داشتن ولی اینجا درختا برگاشون زرد بود و بعضی هاشون رو به نارنجی و قرمز میزدن.
به نظرش پاییز واقعا فصل قشنگ و عاشقانه ایه!
--
جیمین به طرف ساحل دوید و توی موج کوچیکی که روی شن ها اومد پرید.
آب تا بالای شکمشو خیس کرد.
یونگی به حرکت جیمین خندید و گفت:«دیوونه بیا کنار... ساحل واسه ما پریا زیادی عمیقه!»
جیمین قبل از اینکه آب دیگه ای به سمتش بیاد، به طرف یونگی دوید.
یونگی هم دستاشو باز کرد تا وقتی که جیمین بهش رسید بغلش کنه.
جیمین تو بغل یونگی پرید و به نور خورشید که داشت غروب میکرد نگا کرد.
از بغل هم جدا شدن و به همدیگه نگا کردن و لبخند زدن.
یونگی رو شن ها نشست و جیمین کنارش نشست.
یونگی شونه های جیمینو گرفت و به خودش چسبوندش.
جیمین با حس آرامش سرشو رو شونه یونگی گذاشت.
یونگی بوسه ای رو موهاش کاشت.
با یاد آوری چیزیی انگشت اشاره شو به نوک بینی جیمین زد که جیمین خندید.
یونگی:«راستی بهم نگفتی شغلت چیه!»
_من تو بخش بادم
_ما تو تابستون باد نداریم. پس نمیدونم چیه!
_آمممم... در واقع من باد رو هدایت میکنم... تو شغلت چیه؟
_من بخش آرامشم. من کاری میکنم تا درختا و گیاها آرامش داشته باشن.
جیمین به صورت یونگی نگا کرد و گفت:«چجوری اینکارو میکنی؟»
_یه پیانو دارم که وقتی میزنم جادویی بی رنگ دور درختا رو میگیره و اون جادو باعث میشه که تو آرامش باشن.

YOU ARE READING
Sunk in the fall
Fanfiction[کامل شده] کاپل: یونمین، ویکوک ژانر: عاشقانه، تخیلی، فانتزی، درام *ایده گرفته از انیمیشن تینکربل*