”دنیایی که آنها میشناخـتند، به عنوان زندانی مخـفی برای تمام افسانهها تلقی میشد. زندانی که از ترکیب خیر و شر به وجود آمده بود و درهای میلهای و آهنینش درواقع مرزهایی به شمار میرفتند که تعادل بین فضای داخلی و فضای بیرونی را حفظ و از ادغام این دو جلوگیری میکردند.
زمانی خیلی قبلتر از به وجـود آمدن این مرزها، موجودات هر دو دنیا در کنار هم زندگی میکردند و با کمک یکدیگر جهانی با شکوه ساخته بودند. افراد دنیای افسانهها مشکلی با عادی بودن افراد دنیای من نداشتند و افراد دنیای
من هم نه تنها قدرت ها و تواناییهای موجـودات
افسانهای را خـطرناک به حساب نمیآوردند،
بلکه آنها را از این بابت مورد ستایش
و احترام قرار میدادند.
چرا که باور داشتند این تواناییها موهبتهایی خدادادی هستند و باید از آنها محافظت شود.تا اینکه درگیری های بین این دو گروه آغاز شد.
برخی موجـودات افسانهای با سوء استفاده از قدرتهایشان و بیرحمی محض، به مردم عادی صدمه زدند
و موجب خشم خدایان شدند.دورگههای انسان از قبیلههای اصیل افسانهای و دورگههای اسطورهای از طوایف محلی انسانهای عادی طرد شدند و سرزمینهای اصلی با جنگ دست و پنجه نرم میکردند.
با ادامهی این درگیریها، مردم هر دو گروه ترجیح دادند جداگانه زندگی کنند. در نتیجه قانون و پیمانی بین دو دنیا وضع شد که میگفت هیچ موجودی از دنیای افسانهها حق ورود به دنیای عادی را ندارد
و همینطـور برعکس.
درهای زندان بسته شدند و این دو دنیا «ظاهرا»
برای همیشه از هم فاصله گرفتند.دنیای من تبدیل به نیمهی خارجی این سیاهچـال شد.
در هر دنیا دو نـفر از قدرتمندترینهای آنان انتخاب شدند
و سوگند یاد کردند تا پای مرگ از این مرزها محافظت
کنند و بعد از مرگ خـودشان، فرزندانشان این
وظیفهی سنگین و حیاتی را عهدهدار شوند.این قانون رفته رفته جایش را در خاطرات استوار کرد
و دیگر کسی نگران این نبود که اگر مرز بین این دنیاها
در هم بشکند چه خـطری تهدید کنندهی
مردمانشان خواهد بود.
YOU ARE READING
𝘛𝘉𝘚 1: 𝘛𝘩𝘦 𝘉𝘪𝘨 𝘚𝘪𝘴𝘵𝘦𝘳 (𝘉𝘰𝘰𝘬 2)༊
Fanfiction«چشماتـو ببند. چیزی که میبینی، بهشتِ منه.» + ولی تاریکی تنها چیزیه که میبینم. - آفرین. خودشه! ◈یـه شوهوآی هجده ساله، پس از اخراج شدن از دبیرستانش، به واسطهی نامهای عجیب، سر از آکادمیای در اعماق جنگلی دور افتاده و تاریک درمی آورد: آکادمی سایهها...