Crashing Waves (نامسوک)

2.8K 230 250
                                    

هایییی
ببینین کی از جهنم برگشته ☺🥰😇 خوبین همه؟

به خودم قول دادم اگه امتحان دیروزو نیفتم یه چی اپ کنم😂😂 و به خاطر قولی (باج در واقع) ک قبلا ب دوتا از دوستام دادم گفتم اوکی نامسوک.😂

کاپل: نامسوک
ژانر: زندگی روزمره، اسمات
نوینسده: thatbangtanhoe

نویسنده رو میتونین تو Ao3 پیدا کنین.

اوکی این وانشات عملا اسمات خالصه سو اگه بچه این خودتون شعور داشته باشین و نخونین. 😊 و اگه اسمات دوست ندارینم شرمنده فعلا از هر نویسنده ای اجازه گرفتم همه نامسوکاش اسمات بود. 🤣🚶🏻‍♀️

وت یادتون نره محض رضای مترجم بدبخت که داره وسط امتحاناش اپ میکنه. 💔🚶🏻‍♀️

🌊🌊🌊🌊🌊🌊

"باورم نمیشه داری مجبورم میکنی این کارو بکنم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"باورم نمیشه داری مجبورم میکنی این کارو بکنم."

نامجون بی توجه به لحن تند هوسئوک لبخندی میزنه و در حالی که همچنان هردوشون در طی ساحل کم نور هدایت میکنه، به آرومی دست دوست پسرش رو فشار میده.

"الان چیه دیدن طلوع خورشید انقدر خوبه که باید چهار صبح تو تعطیلات کوفتیمون بیدار بشیم، جون؟" هوسئوک به نق زدن ادامه میده. خواب آلودگیش و تاریکی هوا باعث میشه پاش به قلعه های شنی ای که بچه ها روز قبل درست کردن گیر کنه. خوشبختانه نامجون کاملا بیدار و هوشیاره و هر بار حواسش هست دست هوسئوک رو محکم بگیره تا با سر نخوره زمین.

نامجون سعی میکنه قانعش کنه. "قول میدم خیلی خوشگله. میخوام با هم ببینیمش." سرش رو برمیگردونه تا نیم رخ هوسئوک رو ببیینه و وقتی چشماش به تاریکی عادت میکنن و میتونه لبای آویزون و گونه های پف کرده هوسئوک رو تشخیص بده لبخندش عمیق تر میشه. از حرکت میسته و در جواب نگاه سردرگمی که هوسئوک بهش میندازه، محتاطانه دستش رو دور کمر هوسئوک حلقه میکنه و اون رو به سینه اش میچسبونه. صدای بند اومدن نفس هوسئوک اون رو به خنده میندازه و خم میشه تا بوسه ملایم و کوتاهی رو لبای بی خبر هوسئوک بزاره. "میتونیم همین جا بشینیم و تماشاش کنیم." با چونه اش به سمت افق پشت دریا اشاره میکنه.

هوسئوک فقط چند لحظه تحت تاثیر بوسه ناگهانی، و شیرینی این حرکت خجالت زده میشه قبل اینکه وقتی نامجون پیشنهاد میده بشینن، همه این احساسات تبدیل به انکار و ناباوری بشه. "میخوای نیم ساعت رو شن سرد بشینم تا آفتاب طلوع کنه؟ ما حتی یه ملافه هم با خودمون نیاوردیم جون..."

وانشات بوک هوسوکWhere stories live. Discover now