های گایز
💢 خب میدونم بعضیا حرفای منو اسکیپ میکنین و مستقیم میرین سراغ وانشات ولی لطفا این بار قبل اینکه شروع کنین حتما توضیحات رو بخونین چون دلم نمیخواد کسی چیزی رو بخونه که خوشش نمیاد و بعدا معترض بشه. اوناییم که زیادی بچهان و نبايد اینجا باشن خودشون میدونن😑😑 من مامان کسی نیستم که بعدا باز یکی بیاد واسم منشور اخلاق بشه که تو این اپ بچهها هستن، اون مسئولیتش با خودش و خانوادهاشه نه من.
این وانشات یه سری کینک داره، تقریبا کلش رول پلیه و اونجای که حرف از همسر هوبی میزنن، منظور خود یونگیه، ددی کینک و درتی تاک، و بریدینگ کینک تقریبا در حد دو سه پاراگراف (اگه نمیدونین چیه از دوستاتون یا نت پرسین من همینطوریشم دارم آب میشم😂🚶♀️)
کاپل: سپ
ژانر: از بیخ و بن اسمات
نویسنده: ladymikaعا، بعد اینکه این وانشات کادوی روز سپه😂🚶♀️ هنوز سه چهار روز مونده ولی من اون روز نیستم سو الان اپ میکنم و این روز رو به همه دلقکایی که مثل خودم هنوز منتظرن سپ بیان لایو تبریک میگم🤡🤡🤡
"ببخشید،" هوسوک صدا زد. دم در اصطبل ایستاده بود و نور آفتاب باعث میشد یونگی فقط بتونه سایهای ازش رو ببینه. قدمی به جلو برداشت، کت و شلوار خاکستریاش خیلی مرتب و اتو کشیده و تیپش با کراوات سبز زمردی تکمیل شده بود. "امیدوار بودم بتونی من رو به سمت اسبهام راهنمایی کنی."
یونگی زین وسترنی به دست داشت که با شنیدن اون صدای آشنا مکث کرد. با نیشخندی سرش رو به سمت عقب چرخوند. "به همین زودی برگشتی، آقای جانگ؟"
هوسوک ابرویی بالا انداخت، عینک آفتابیاش رو تا روی بینیاش پایین آورد و جلوتر رفت تا یونگی رو ورانداز کنه. "جدید اومدی؟ نامجون کجاست؟"
یونگی نیشخند تمسخر آمیزی زد و زین رو روی اسبی که بین راهروی اصطبل بسته شده بود انداخت. "نامجون؟ واسه چی داری دنبال اون میگردی؟" یونگی در حالی که چشمهاش به زحمت از زیر کلاه وسترنی که داشت مشخص بود، به هوسوک نزدیک تر شد. "میدونم فقط واسه این اومدی اینجا که منو ببینی، بچه شهریِ خوشگل. نمیتونی بیخیال این کابوی بشی، میتونی؟"
هوسوک نتونست جلوی خندهاش رو بگیره. "اوه، لطفا، انقدر خودت رو تحویل نگیر کابوی." با نگاه تفتيش کنندهای اطراف اصطبل رو از نظر گذروند. "نامجون قراره تو مسابقه سوارکاری بشکهای آخر هفته با اسبهای من مسابقه بده و میخوام مطمئن بشم همه چیز مرتبه." هوسوک عینک آفتابیاش رو تو جیب جلوی کتش گذاشت. "نمیتونم با یه باخت دیگه کنار بیام."
یونگی به هوسوک نزدیک و نزدیک تر شد و اون رو به عقب روند، تا جایی که پشتش به دیوار اصطبل برخورد کرد. یونگی دستش رو کنار سر هوسوک گذاشت و با صدای بمی گفت. "واقعا واسه همینه تا اینجا اومدی، پرتی بوی؟" نیشخند زیرکانه و با اعتماد به نفسی زد. "من میتونم اسبهات رو ببرم مسابقه."
YOU ARE READING
وانشات بوک هوسوک
Fanfictionخب همونطوری که از اسم بوک مشخصه، این قراره یه بوک از وانشاتهای ترجمهای از کاپلهای هوسوک باشه. امیدوارم خوشتون بیاد /^-^/ سپ نامهوپ هوپمین ویهوپ کوکهوپ جینهوپ بوک رو کامل شده میزنم چون نقطه پایان خاصی نداره و وانشاتها مستقل از همدیگهان، ولی هر...