"سقوط"

173 39 164
                                    

تا به حال به مردن فکر کرده ای؟
به اینکه رها کنی
رها شوی
به اینکه آرام بخوابی
اصلا تا به حال به زنده بودن فکر کرده ای ؟
اینکه زندگی کنی
رها شوی
به اینکه آرام بیدار شوی

من فکر کرده ام.
به همه اینها
تمام شب های روشنم را
تمام روزهای تیره ام را
به مرگ‌و زندگی فکر کردم
به جدایی و وصال

من آدم زندگی بودم
زنده بودنم را دوست داشتم
اما یک روز مرگ‌سایه انداخت بر آفتاب زندگی ام
دار و ندارم را از من گرفت
من بی دار و ندار را چه به غم زندگی در این بیت الحزن؟

دیگر زندگی را نمیخواستم
نه اینکه نخواهم ، نمی توانستم
می گفتند تو میتوانی ،تو قوی هستی
اما آنهایی که می گفتند،نمی دانستند گوش های من ناشنواست

تصمیمم را گرفته بودم
مرگ‌برای من آغازی دوباره بود
چرا آغازم را انتخاب نکنم؟
خودم را به سوی گور تنهایی کشیدم
لنگ لنگان پیش رفتم تا خودم را درون آن بیندازم
پاهایم را زنجیر کردند
دست هایم را بستند
درون من اما کودتایی به پا بود
من آدمِ رفتن بودم
زنجیر ها را پاره کردم
من دیوانه نبودم
آنها برای فهمیدن عاقل بودنم ، جاهل بودند

کفنم را از باقیمانده احساسات درون قلبم دوختم
درون احساساتم غلتیدم و سینه خیز خودم را به گورستان رساندم
وقت خواب بود
خنده دار نیست؟
همین یک گور تنها دارایی من بود پس از چندین سال زندگی در زمین
پس چرا میگویی آسمان را انتخاب نکنم وقتی زمین با من‌ نامهربان بود؟

مشعل ها خاموش شد
تو هم چشمانت را ببند
بستی؟
با من بیا
خودت را در تاریکی فرو ببر
صدای زوزه گرگ ها را میشنوی؟
صدای پای یک نفر می آید
خوب است که در قبرم پنهانم
دیگر کسی نمی تواند دلم‌را بشکند
عجب آرامشی دارد
بین خودمان بماند
میترسم

میترسم ، از صدای زوزه گرگ ها ،از صدای پای غریبه ها
از صدای گریه ها و زجه ها
به آنها بگو من خودم رفتن را انتخاب کردم
بگو برای من گریه نکنید
این پایین تنگ و تاریک است و صدای گریه هایتان اندوه را در قلبم انباشته میکند
قلبم پر شده است و تمام حجم بدنم را در برگرفته است
قبرم دیگر برای قلبم جا ندارد
کفن سفیدم قرمز شده است
فکر کنم سراسر قلب شده ام
وضعیت من حتی این‌پایین هم خنده دار است

چشمانم را میبندم ، شاید باید چشمانت را ببندی تا به آسمان بروی
راستی چرا برای رفتن به آسمان ما را زیر زمین دفن میکنند؟
راه مخفی کجاست؟
دوباره همه جا تاریک است
کرم ها ،آدم ها را دوست ندارند
شاید هم با من غریبی میکنند
کسی می آید
کسی درِ قبرم را گشود
بالاخره آسمان را یافتم
بالاخره بیرون آمدم
اما اینجا که کسی نیست
پس چه کسی در را باز کرد؟
اینجا که آبی نیست

Sweet Melody Where stories live. Discover now