"شادی"

976 129 207
                                    

بچه تر که بودم
همه چیز زیباتر بود
خنده ها واقعی بود
گریه ها مانا نبود
از کسی ناراحت نمی شدم

شاید هم میشدم اما روز بعد فراموشش میکردم
نمیدانستم که آن خاطرات در دفتر زندگی ام می‌مانند و میپوسند

به من نگفته بودند بزرگ شدن این شکلی است
میدانی ، راستش شاید کودکیمان هم خیلی زیبا و رنگارنگ نبوده

شاید اینها را میگوییم که خودمان را گول بزنیم
که بگوییم در این دنیا روزهای زیبایی داشته ایم
خاطرات کودکی ام را که مرور میکنم میبینم هرگز دوستی نداشتم که عروسک هایمان را با هم عوض کنیم

یا کسی نبود که دستهایم را دور شانه هایش بیندازم و بگویم هیچ وقت رهایش نمیکنم

کمی که بزرگ تر شدم دورم شلوغ تر شد ، شاید چون همه را دوست داشتم
برایم فرقی نمیکرد دختر وزیر باشد یا دختر فقیر روستایی
هر دو در چشمم زیبا بودند مثل پروانه ها

در اطرافم اما پروانه درخشان تر بیشتر اوج می گرفت و بالا میرفت
و من میدیدم که بال پروانه ضعیف تر را شکسته تا نتواند به او برسد
ولی افسوس که فقط من این را میدیدم
یا شاید همه می دیدند و دم نمیزدند..

سیزده چهارده ساله که بودم به این نتیجه رسیدم که خوشبختی شاید جایی در دور دستهاست
باید بروم تا بتوانم آن را بیابم
شاید پر پروازم را کسی دزدیده باشد
اما جز قفس چیزی نصیبم نشد

انقدر با بال شکسته در قفس پرپر زدم تا همان بال شکسته را هم از دست دادم‌

من از کرم شب تاب بودن به پروانه شدن رسیده بودم
اما پروانه ماندنی نبود
باید پر میکشید

شاید از اول باید خاک میبودم
شاید برای یافتن شادی باید خاک باشی
جسم پروانه ایم را در آغوش خاک انداختم
انقدر سخت در آغوشش گرفتم که سراسر او شدم
اما باز هم شادی را نیافتم

فهمیدم که همه چیز دروغ بوده است
حتی خاک بودن هم شادی آفرین نیست
خاک برای شادی آفرینی باید حاصلخیز باشد 
من نبودم

من خاک شور بودم
ذره های غم و حسرت در وجودم مانند نمک های درون خاک مانع به ثمر نشستنم میشد
تا اینکه در هفده هجده سالگی فهمیدم شادی در دور دست ها نبود

برای شاد بودن فقط باید انسان بود
لازم نیست پروانه و خاک و سیب باشی
آدم باش
شاید برای همین است که کودکی دنیای شادی بود
چون همه انسان بودیم
نه پلیدی بود و نه زشتی
نه حسادت و نه کینه

شاید کسی نبود که عروسک هایمان را با هم عوض کنیم
اما من و عروسکم با یکدیگر شاد بودیم‌
او برایم آواز میخواند و من برایش قصه میگفتم
شاید درد ما درد بی عروسکی است
شاید وقتی بزرگ شدیم نباید عروسک ها را رها میکردیم

اکنون فهمیده ام که شادی کجاست
شادی
در آسمان و جنگل ها نبود
شادی من بودم
حرفهایم بود
لبخند هایم بود
شادی آن دوست فقیر روستایی ام بود
شادی آن دوست ثروتمندم بود
شادی حتی غم درون چشمهایم بود
دیگر غبطه گذشته را نمیخورم
کودکی ام، حال و آینده ام را به من داد
و آینده معلوم نیست چه چیزی برای من نگه داشته است

اما میتوانم شادی را از دور دست ها ببینم
که برای من دست تکان میدهد

.........................................................................

من شادی های زیادی رو نمیشناسم اما تقدیم به همه شادی ها 🦋
Love💚
Gem

Sweet Melody Where stories live. Discover now