بچه تر که بودم
همه چیز زیباتر بود
خنده ها واقعی بود
گریه ها مانا نبود
از کسی ناراحت نمی شدمشاید هم میشدم اما روز بعد فراموشش میکردم
نمیدانستم که آن خاطرات در دفتر زندگی ام میمانند و میپوسندبه من نگفته بودند بزرگ شدن این شکلی است
میدانی ، راستش شاید کودکیمان هم خیلی زیبا و رنگارنگ نبودهشاید اینها را میگوییم که خودمان را گول بزنیم
که بگوییم در این دنیا روزهای زیبایی داشته ایم
خاطرات کودکی ام را که مرور میکنم میبینم هرگز دوستی نداشتم که عروسک هایمان را با هم عوض کنیمیا کسی نبود که دستهایم را دور شانه هایش بیندازم و بگویم هیچ وقت رهایش نمیکنم
کمی که بزرگ تر شدم دورم شلوغ تر شد ، شاید چون همه را دوست داشتم
برایم فرقی نمیکرد دختر وزیر باشد یا دختر فقیر روستایی
هر دو در چشمم زیبا بودند مثل پروانه هادر اطرافم اما پروانه درخشان تر بیشتر اوج می گرفت و بالا میرفت
و من میدیدم که بال پروانه ضعیف تر را شکسته تا نتواند به او برسد
ولی افسوس که فقط من این را میدیدم
یا شاید همه می دیدند و دم نمیزدند..سیزده چهارده ساله که بودم به این نتیجه رسیدم که خوشبختی شاید جایی در دور دستهاست
باید بروم تا بتوانم آن را بیابم
شاید پر پروازم را کسی دزدیده باشد
اما جز قفس چیزی نصیبم نشدانقدر با بال شکسته در قفس پرپر زدم تا همان بال شکسته را هم از دست دادم
من از کرم شب تاب بودن به پروانه شدن رسیده بودم
اما پروانه ماندنی نبود
باید پر میکشیدشاید از اول باید خاک میبودم
شاید برای یافتن شادی باید خاک باشی
جسم پروانه ایم را در آغوش خاک انداختم
انقدر سخت در آغوشش گرفتم که سراسر او شدم
اما باز هم شادی را نیافتمفهمیدم که همه چیز دروغ بوده است
حتی خاک بودن هم شادی آفرین نیست
خاک برای شادی آفرینی باید حاصلخیز باشد
من نبودممن خاک شور بودم
ذره های غم و حسرت در وجودم مانند نمک های درون خاک مانع به ثمر نشستنم میشد
تا اینکه در هفده هجده سالگی فهمیدم شادی در دور دست ها نبودبرای شاد بودن فقط باید انسان بود
لازم نیست پروانه و خاک و سیب باشی
آدم باش
شاید برای همین است که کودکی دنیای شادی بود
چون همه انسان بودیم
نه پلیدی بود و نه زشتی
نه حسادت و نه کینهشاید کسی نبود که عروسک هایمان را با هم عوض کنیم
اما من و عروسکم با یکدیگر شاد بودیم
او برایم آواز میخواند و من برایش قصه میگفتم
شاید درد ما درد بی عروسکی است
شاید وقتی بزرگ شدیم نباید عروسک ها را رها میکردیماکنون فهمیده ام که شادی کجاست
شادی
در آسمان و جنگل ها نبود
شادی من بودم
حرفهایم بود
لبخند هایم بود
شادی آن دوست فقیر روستایی ام بود
شادی آن دوست ثروتمندم بود
شادی حتی غم درون چشمهایم بود
دیگر غبطه گذشته را نمیخورم
کودکی ام، حال و آینده ام را به من داد
و آینده معلوم نیست چه چیزی برای من نگه داشته استاما میتوانم شادی را از دور دست ها ببینم
که برای من دست تکان میدهد.........................................................................
من شادی های زیادی رو نمیشناسم اما تقدیم به همه شادی ها 🦋
Love💚
Gem