"پایان"

213 38 207
                                    

انتهای بی ابتدای ما زود فرا میرسد
ما بدون آغازیم
انتظاری از پایان ها نداریم‌
اما دلمان به پایان های زوری خوش است
به پایان دفترهایی که هرگز ورق زده نشدند
پایان شعرهایی که هرگز خوانده نشدند
اما یک نفر با عشق آنها را نوشت
یک نفر درون آنها جان گرفت
یک نفر درون آنها جان داد

دیروز که دفتر عمرم را ورق زدم موریانه ها کلماتم را خورده بودند
در حوالی من هیچ چیز هویدا نیست
من بدون گذشته در مقابل تو ایستاده ام
و آینده ام‌ را نیز نمیدانم
پس با همین دست های خالی ،وجودم را باور کن
در من قدم بزن
شاید زیر یکی از درخت های وجودم ماندگار شدی

رفتن ها همیشه رسیدن ها نیستند
گاهی میروی چون از رسیدن می ترسی
من همیشه ترسیده ام
ترسیده ام از رسیدن به چیزی که همیشه برایش دست و پا زده ام
از چیزی که مال من نبوده است
اما زمانی که به دستش آوردم دیگر آن را نمیخواستم
من خسته شدم از خسته شدن ها
از ذهنم خسته ام
از نوشتن ها خسته ام

قبل تر ها گفته بودم چشم هایم نابیناست
گوش هایم ناشنواست
اما هرگز نگفتم زبانم هم سخن نمی گوید
من از سخن نگفتن خسته شده ام
از درک‌نشدن ها
از طرد شدن ها
از قضاوت شدن ها

پاهایم در آب داغ قرار دارند و دست هایم از سرما یخ زده اند
تمام اعضای بدنم نیستی را فریاد میزنند
اما من ، هنوز هستم
نفس میکشم
شاید بی اهمیت تر از هر زمان دیگری
اما هنوز جان دارم
هنوز شمعی درون آن کوچه تاریک به یاد من روشن است
و هنوز گلدانی روی پنجره خانه قدیمیِ عشق، قرار دارد
راستی
گلدان را به گرمای خانه بازگردان
پیرزنی که در آن خانه زندگی میکند هنوز نفهمیده آن گل سالها پیش از سرما یخ زد
شاید گرما ،یخش را آب کند
اما دانستن اینکه آن گل هرگز دوباره شکوفه نمیدهد، تلخ ترین حقیقت دنیاست

من هرگز به تو نگفتم امید به روشنایی را باور نکردم
من هرگز به تو نگفتم دلم برای کسی نمی تپید
من هرگز به تو نگفتم دخترکی که پر زد و رفت من بودم
پسرکی که آرامش نیافت من بودم
کاکتوسی که جان داد من بودم
پروانه ای که از غم سوخت ،من بودم
من اینها را به تو نگفتم که تو منِ بعدی نباشی
که تو امید را باور کنی
تو گل آذین باشی
تو اصلِ زندگی باشی

تو ، ای غریبه
هرکجا هستی
بدان
من در قلبِ تو خانه دارم
بدان، اینجا یک نفر هرروز به یاد تو می نویسد
بدان تو نوشته هایش را ورق نزده میسوزانی
اما
او هنوز که هنوز است می نویسد
شاید یک روز راهت کج شد و اشتباهی آنها را خواندی
میخواهم بدانی ، من تا آخرین لحظه تو را در یک جای ناشناخته ،سمت چپ جسمم، پنهان کرده ام

تو کیستی؟
تو کیستی که در باورهایم روز به روز خداتر میشوی؟
تو کیستی که اعضای بدنم تو را فریاد میزنند
از خفا بیرون بیا
در تاریکی به من رخ نشان میدهی؟
با کدام چشم تو را ببینم؟
قدم به روشنایی بگذار
پا روی چشم‌من بگذار تا قدم هایت را ببوسم
غریبه ،در حوالی من همه چیز حول تو میگردد
دوست نداشتنت، کفر است
خدای کوچک‌من
من بدون تو ،کافر ترینم
خدایم را از من‌نگیر

Sweet Melody Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin