انتهای بی ابتدای ما زود فرا میرسد
ما بدون آغازیم
انتظاری از پایان ها نداریم
اما دلمان به پایان های زوری خوش است
به پایان دفترهایی که هرگز ورق زده نشدند
پایان شعرهایی که هرگز خوانده نشدند
اما یک نفر با عشق آنها را نوشت
یک نفر درون آنها جان گرفت
یک نفر درون آنها جان داددیروز که دفتر عمرم را ورق زدم موریانه ها کلماتم را خورده بودند
در حوالی من هیچ چیز هویدا نیست
من بدون گذشته در مقابل تو ایستاده ام
و آینده ام را نیز نمیدانم
پس با همین دست های خالی ،وجودم را باور کن
در من قدم بزن
شاید زیر یکی از درخت های وجودم ماندگار شدیرفتن ها همیشه رسیدن ها نیستند
گاهی میروی چون از رسیدن می ترسی
من همیشه ترسیده ام
ترسیده ام از رسیدن به چیزی که همیشه برایش دست و پا زده ام
از چیزی که مال من نبوده است
اما زمانی که به دستش آوردم دیگر آن را نمیخواستم
من خسته شدم از خسته شدن ها
از ذهنم خسته ام
از نوشتن ها خسته امقبل تر ها گفته بودم چشم هایم نابیناست
گوش هایم ناشنواست
اما هرگز نگفتم زبانم هم سخن نمی گوید
من از سخن نگفتن خسته شده ام
از درکنشدن ها
از طرد شدن ها
از قضاوت شدن هاپاهایم در آب داغ قرار دارند و دست هایم از سرما یخ زده اند
تمام اعضای بدنم نیستی را فریاد میزنند
اما من ، هنوز هستم
نفس میکشم
شاید بی اهمیت تر از هر زمان دیگری
اما هنوز جان دارم
هنوز شمعی درون آن کوچه تاریک به یاد من روشن است
و هنوز گلدانی روی پنجره خانه قدیمیِ عشق، قرار دارد
راستی
گلدان را به گرمای خانه بازگردان
پیرزنی که در آن خانه زندگی میکند هنوز نفهمیده آن گل سالها پیش از سرما یخ زد
شاید گرما ،یخش را آب کند
اما دانستن اینکه آن گل هرگز دوباره شکوفه نمیدهد، تلخ ترین حقیقت دنیاستمن هرگز به تو نگفتم امید به روشنایی را باور نکردم
من هرگز به تو نگفتم دلم برای کسی نمی تپید
من هرگز به تو نگفتم دخترکی که پر زد و رفت من بودم
پسرکی که آرامش نیافت من بودم
کاکتوسی که جان داد من بودم
پروانه ای که از غم سوخت ،من بودم
من اینها را به تو نگفتم که تو منِ بعدی نباشی
که تو امید را باور کنی
تو گل آذین باشی
تو اصلِ زندگی باشیتو ، ای غریبه
هرکجا هستی
بدان
من در قلبِ تو خانه دارم
بدان، اینجا یک نفر هرروز به یاد تو می نویسد
بدان تو نوشته هایش را ورق نزده میسوزانی
اما
او هنوز که هنوز است می نویسد
شاید یک روز راهت کج شد و اشتباهی آنها را خواندی
میخواهم بدانی ، من تا آخرین لحظه تو را در یک جای ناشناخته ،سمت چپ جسمم، پنهان کرده امتو کیستی؟
تو کیستی که در باورهایم روز به روز خداتر میشوی؟
تو کیستی که اعضای بدنم تو را فریاد میزنند
از خفا بیرون بیا
در تاریکی به من رخ نشان میدهی؟
با کدام چشم تو را ببینم؟
قدم به روشنایی بگذار
پا روی چشممن بگذار تا قدم هایت را ببوسم
غریبه ،در حوالی من همه چیز حول تو میگردد
دوست نداشتنت، کفر است
خدای کوچکمن
من بدون تو ،کافر ترینم
خدایم را از مننگیر