CHAPTER 8

3.2K 502 274
                                    

سوم شخص

با باز کردن در خونه اولین چیزی که دید هوسوکی بود که پایین راه پله ها خوابش برده بود....
جلوش نشست و همونطور که بازوهاش رو تکون میداد صداش زد

+هوسوکا....یاااا....جانگ هوسوک

هوسوک با تکون خوردن مداوم بازوهاش بیدار شد و با دیدن یونگی تو فاصله چند میلی متریش با وحشت به دیوار پشتش تکیه داد

_ کی اومدی؟؟؟

+تازه رسیدم....چرا اینجا خوابیده بودی؟؟؟

لبخند شیطنت آمیزی زد و با چشمهای براقش به پسر ترسیده جلوش خیره شد

+اوه...ددی منتظر بیبیش بوده؟؟؟
واسه همین کنار در نشسته بود؟؟؟

هوسوک از جاش بلند شد و بی توجه به یونگی از پله ها بالا رفت...

+به چه دلیل کوفتی ای باهام حرف نمیزنی؟؟؟
نمیخوای باهام دعوا کنی و بگی از حرفام چندشت میشه؟؟؟

هوسوک به طرف یونگی برگشت و به نرده ها تکیه داد

_چیه؟؟؟
دوست داری باهات دعوا کنم؟؟؟؟

+دعوا کردن بهتر از اینه که بهم بی توجه باشی...

_اوه....پس تو عقده توجه داری؟؟؟

یونگی دستاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید....

+بار آخرت باشه همچین حرفی میزنی

هوسوک از پله ها پایین اومد و یونگی رو بین خودش و دیوار حبس کرد

_میخوام بدونم اگه بازم این حرفو بزنم چیکار میتونی بکنی....

هوسوک نگاهشو از چشمای یونگی گرفت و روی گردن شیری رنگش ثابت شد...
انگشتش رو نوازش وار رو گردنش حرکت داد و دوباره به چشماش خیره شد

+رژ قرمز....ظاهرا دیگه پسرا راضیت نمیکنن

یونگی هوسوک رو هل داد عقب و درحالی که دو دکمه اول پیراهنش رو میبست تا گردنش مشخص نباشه گفت

+وقتی خودتو بهم نمیدی مجبورم میکنی برم سمت بقیه....

_با یه دختر؟؟؟

+به تو مربوط نیست....سرت به کار خودت باشه

هوسوک واقعا عصبی بود....
نه اینکه یونگی رو برای خودش بدونه یا دوستش داشته باشه....
اصلا همچین چیزی نبود، فقط خوشش نمیومد وقتی ازدواج کردن یونگی با کس دیگه ای رابطه داشته باشه

پ.ن{اونوقت اگه تو و اون نامزد جندت باهم باشین اشکالی نداره؟؟؟؟}

دستاشو تو جیبای شلوارش فرو برد تا یونگی مشت شدنشون رو نبینه

MARRY ME??Where stories live. Discover now